تحلیل نمایشنامه پادشاه می میرد اثر اوژن یونسکو، چنگ اندازی به بودن و وجود
پادشاه می میرد چهاردهمین نمایشنامه اوژن یونسکو است که طی بیست روز نوشته شده است. روزهایی که یونسکو در بستر بیماری بوده و با مرگ دست و پنجه نرم می کرده است. یونسکو در پاره یادداشت هایش می نویسد:
مرگ شرایط غیر قابل قبول زندگی است و من بخصوص از مرگ است که با دهشت می پرسم: چرا؟
بیشتر بخوانید: تئاتر رامشدگی کاری از پویان باقرزاده ؛ “گپی دوستانه در باب مهاجرت”
تحلیل نمایشنامه پادشاه می میرد
موضوع اصلی نمایشنامه پادشاه می میرد، مرگ انسان (مرگ بشریت است). مرگ تنها مقوله ای است که از آن راه فراری نیست. و در این نمایشنامه مرگ به سراغ پادشاهی می آِید. پادشاه شخصی است که نماینده قدرت روی زمین است. فردی است که همه چیز دارد و نگاه همه به اوست، حتی در زمان مرگش. مرگ و سقوط این فرد به طور کلی تاثیرگذار است. مردن پادشاه، مردن یک قلمرو پادشاهی است و این شاه نیست که فقط می میرد، تمام حاکمیت و قدرت اوست که از بین می رود. تم اصلی نمایشنامه هم حول محور مرگ است که می چرخد، مرگ در خانه ی پادشاه را زده است و پادشاه می خواهد با قدرتش آن را هم تسخیر کند ولی نمی تواند و به اجبار دعوت مرگ را قبول می کند.
بیشتر بخوانید: نگاهی به تئاتر نفر دوم کاری از مهین صدری ؛ همیشه باید یه نفر دومی باشه…
پیش از آن که بیاموزم که نه زندگی کنم نه بمیرم، مسئله من این است که ابتدا مردن را بیاموزم. قصد و نیتش را دارم، وقتش است. آخرین فرصت؛ چه کاری! پیش رویم دیواری عظیم است، دیواره ای ساحلی که صعود از آن ناممکن است. فوق العاده بیشتر از توان من، حداقل امروز. با این حال وظیفه ی من این است که از آن عبور کنم یا از میان آن بگذرم. این چیزی است که عمیق ترین احساسم به من می گوید.
کنفوسیوس
پادشاهی قدرتمند و پرنفوذ به نام “برانژه” ، توسط همسر اولش “مارگریت”، متوجه می شود که ساعاتی بیشتر به زنده ماندنش نمانده است. پادشاه حرف مارگریت و تمام کسانی را که به نحوی مرگ او را هشدار می دهند باور نمی کند و تا پایان نمایش سعی می کند با مرگ دست و پنجه نرم کند و بر آن غلبه کند و توانایی ها و نفوذش را به همگان نشان دهد ولی کم کم قدرتش رو به افول است و متوجه می شود که دیگر نمی تواند کارهای ساده را هم انجام بدهد و دستوراتش برای اطرافیانش مهم نیست و کسی به او اهمیت نمی دهد. تلاش های همسر دومش ماری هم که سعی دارد با نیروی عشق او را محسور سازد و واقعیت را بر او انکار کند بی فایده است. شاه قدرتش را از دست می دهد و تمام داشته ها و خواسته هایش فرو می ریزد و تلاشش برای زنده ماندن بی نتیجه می ماند و مرگش فرا می رسد و به مرگ پاسخ مثبت می دهد .
بیشتر بخوانید: نگاهی به سی و ششمین جشنواره تئاتر فجر ؛ ” نور، صحنه، حرکت”
ساختار نمایشنامه پادشاه می میرد
نمایشنامه پادشاه می میرد از ساحت کمی دارای یک پرده ممتد است و فاقد صحنه می باشد. وحدت های موضوع، مکان و زمان در آن رعایت شده است.
موضوع اصلی: مرگ پادشاهی فرا رسیده است و پادشاه نمی خواهد آن را قبول کند.
مکان: کشور و ناحیه ی خاصی در نمایشنامه مشخص نیست ولی رویداد اصلی در قصر شاه و تالار سلطنتی است که به وقوع می پیوندد – معماری که در نمایش نامه مشخص شده است معماری سبک گوتیک است.
زمان:
۱- زمان کنش: زمان کنش در یک روز اتفاق می افتد و یا به عبارتی دقیق تر در یک ساعت و نیم. به پادشاه گفته می شود که تا یک ساعت و نیم دیگر می میرد و تمام نمایشنامه در این یک ساعت و نیم باقی مانده از زندگی پادشاه سپری می شود.
۲- زمان نمایش، سال و فصل وقوع رویداد: با توجه به توضیح صحنه ابتدای نمایش و با توجه به معماری که در آن ذکر شده، قرن ۱۶ یا ۱۷می باشد زمان وقوع رویداد تا آنجا که مشخص است یک روز پاییزی است.
۳- کنش اصلی: وحدت کنش در این اثر رعایت شده است و کنش اولیه، کنش های دیگر را تا پایان اثر شکل می دهد. کنش اصلی نمایشنامه پادشاه می میرد، خبر مرگ شاه است که از طرف ملکه مارگریت به پادشاه می رسد و تمام کنش های دیگر حول این کنش شکل می گیرند. در واقع منطق اصلی داستان مرگ شاه و مقابله ی او با مرگ است که بی نتیجه می ماند. کاراکتر اصلی شاه است که می خواهد زنده بماند ولی مرگ مانع اصلی اوست.
بیشتر بخوانید: خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد
شخصیت ها:
برانژه اول (پادشاه)
ملکه مارگریت (همسر اول پادشاه)
ملکه ماری (همسر دوم پادشاه)
پزشک (منجم و جلاد و میکروب شناس و …)
ژولیت (خدمتکار)
نگهبان
برانژه – پادشاه
برانژه اول پادشاهی است که نه از قلمرو حکومتش چیزی می دانیم، نه از سوابقش در کلیه امور و نه هیچ چیز دیگر به جز دو همسرش و سه چهار نفری که در آخرین لحظات زندگی کنارش هستند. برانژه وقتی که با خبر می شود یک ساعت و نیم بیشتر به زنده ماندنش نمانده، تازه بر شخصیت خودش آگاهی می یابد و سعی می کند در برابر مرگ مقاومت کند.
برانژه پادشاهی پیر و فرسوده است ولی در آخرین لحظات ذره ای از خودخواهی و جاه طلبی او کم نمی شود و مدام در حال دستور دادن است و می خواهد همه بعد از مرگش هم نام او را به زبان بیاورند و به نوعی همه او را بشناسند. حتی نسل هایی که در سال های دور وجود خواهند داشت نباید او را فراموش کنند. او پادشاهی است که می خواهد همه فرمانبردار او باشند و از همسر اولش برای اینکه مطیع او نیست دلخوش ندارد.
برانژه پادشاهی کاملا خودرای و دیکتاتور است چرا که فرماندهی او فقط شامل قصر و قلمرو حکومتش نمی شود بلکه بر زمین و زمان حکم می راند و به ابر و باران و خورشید و مرگ هم دستور می دهد. او فکر میکند که می تواند بر همه چیز تسلط داشته باشد حتی بر مرگ. ولی در دقایق پایانی التماس می کند که نگذارند بمیرد. و وقتی که می بیند هیچکس برای نجاتش نمی تواند کاری کند خود را بازنده می بیند و به انتظار مرگ می نشیند.
بیشتر بخوانید: تحلیل نمایشنامه اولئانا نوشتهی دیوید ممت، همان جایی که ترجیح می دهم آنجا باشم
ملکه مارگریت
ملکه مارگریت، همسر اول پادشاه است. زنی مسن، بی رحم، سفت و سخت و با اراده. مارگریت از اولین دقایق نمایشنامه و برخوردش با ماری همسر دوم پادشاه، برخوردی انتقام جویانه است و گویی از اتفاقی که دارد می افتد استقبال می کند و خوشحال است که خبر مرگ پادشاه را با خیال راحت به او می دهد. در واقع از ابتدای نمایش و حتی قبل از مردن شاه، مارگریت قدرتمندترین فرد نمایشنامه پادشاه می میرد است و بر همه تسلط دارد. و در واقع دستورات اوست که عملی می شود نه پادشاه. در واقع پادشاه قدرتش را قبل از اینکه خودش بداند از دست داده است.
ملکه ماری
ماری همسر دوم پادشاه زنی، جوان زیبا و مهربان است که در سراسر نمایشنامه پادشاه می میرد سعی دارد عشقش را به شوهرش بازنشانی کند و توسط نیروی عشق مرگ او را به تاخیر بیاندازد. او فکر می کند با خیال پردازی و غلط باوری می تواند واقعیت را پس بزند. ماری علنا هیچ چیزی جز محبت و عشق و مهربانی و بعضا سو استفاده از موقعیتش ندارد و تمام خوشحالیش این است که مطیع پادشاه باشد و پادشاه فقط به او عشق بورزد. ماری سعی می کند با پالس های مثبت جلوی واقعیت انکار ناپذیر (مرگ شاه) را بگیرد ولی نیروی دافعه (مارگریت) نمی گذارد و او کم کم نقشش کمرنگ می شود.
پزشک
پزشک که شغل های دیگری مثل منجمی و میکروب شناسی و جلادی دارد، شخصیتی چند وجهی دارد چرا که به تنهایی چند شغل دارد او به نوعی سرنوشت پادشاه را تعیین می کند و قطعیت مرگ را مشخص می کند و هم از کائنات خبر می آورد هم از تغییرات ستاره ها و سیارات و … در واقع او به نوعی دانای کل نمایشنامه محسوب می شود هر چند که حضور زیادی در نمایشنامه ندارد ولی نقشی تعیین کننده دارد.
نگهبان
نگهبان مردی است که در واقع به نوعی بازگو کننده و یا پژواک صدای شخصیت های دیگر است و حرف های آن ها را اعلام میکند – وضعیت ها را بلند اعلام میکند – از ورود و خروج ها می گوید. در واقع فقط همه چیز را بدون فکر اعلام می کند و مطالب را گلچین یا دستچین نمی کند. نگهبان فقط گزارش می دهد، بدون نتیجه گیری و قضاوت.
ژولیت
ژولیت، پرستار و خدمتکار دربار است. هم خدمتکار پادشاه است و هم خدمتکار همسران پادشاه. ژولیت انسانی سطحی است که ترجیح می دهد خبرهایی که به گوشش می رسد را باور کند و بعد تکرار کند. در واقع به نوعی شرطی شده است.
زبان نمایشنامه پادشاه می میرد
یونسکو در بیشتر آثارش بازی های زبانی و پیچیدگی در عین سادگی و سادگی در عین پیچیدگی را مطرح می کند. و همینطور از عنصر طنز بهره می گیرد و موقعیت های کمیک (بیشتر کمدی سیاه – زهرخند) خلق می کند. از عناصر زبانی که در آثار یونسکو به چشم می خورد و در این نمایش نامه هم دیده می شود، تکرار های پی در پی و رفتن از نقطه الف به نقطه ب و دوباره رفتن از نقطه ی ب به نقطه ی الف است. که در واقع نوعی دوران مستمر است. حرکتی چرخش وار که مدام تکرار می شود. گفت و گو ها مانند همیشه طولانی و به ظاهر عبث ولی در باطن نشان دهنده فاجعه. گفت و گو ها در کل رسمی اند ولی گاها به صورت عامیانه در می آیند.
نکته ی دیگری که در زبان نمایشنامه پادشاه می میرد وجود دارد این است که کلمات خارجی وارد زبان مادری درباریان شده است. و تنها کسی که سعی دارد زبان بیگانه را براند و زبان مادری را حفظ کند، ملکه مارگریت، همسر اول پادشاه است که مدام به ژولیت یا نگهبان تذکر می دهد. مثلا ژولیت از واژه ی “لیوینگ روم” به جای تالار قصر استفاده می کند و ملکه مارگریت مدام به او تذکر می دهد. نفوذ زبان خارجی به حدی است که پادشاه را هم بی نصیب نگذاشته است و پادشاه به جای واژه ی “صبحانه فرانسوی” از واژه بریک فست که کلمه ای انگلیسی است استفاده می کند.
نتیجه
نمایشنامه پادشاه می میرد ، نمایشنامه ای است که مضمون اصلی و به قولی یک کلمه ای آن مرگ/زندگی است. پادشاه نماد کل بشریت است که با مرگش تمام قدرتش می میرد، و زندگی اطرافیان و زندگی یک حکومت از بین می رود. افول پادشاه، افول یک قلمرو است یا به تعبیری دیگر شاهی که می میرد، تنها نمی میرد.
پادشاه نماد قدرتی است که خیال می کند ابدی است ولی وقتی متوجه می شود او هم مانند بقیه فانی است، دل کندن از زندگی برایش سخت است و تلاش می کند مرگش را به عقب بیاندازد. پادشاه نماد کل بشریت است که در برابر مرگ تسلیم است و دل کندن از زندگی، به معنای دل کندن از تمام چیزهایی است که دارد و دل کندن از تمام چیزهایی است که آرزویش را دارد. یونسکو در این اثر به خوبی آرزوهای انسان را از بدو ورودش به کره ی خاکی تا همین امروز ترسیم کرده است. میل به جاودانگی انسان و تلاش برای فرار از مرگ را، میلی که در آخر سرکوب می شود.