داستان کوتاه: جنون سبز «شکوفه آزادگان»
یک گیاه سبز می تونه یک دل سرخ را به باد بده.
اوّل فقط یک گیاه بود مثل همه ی گیاهان دیگه. اینقدر در اینقدر با ریشه ای نازک وبرگهایی ظریف. توی دستان من درست به قدر بند انگشتی کوچیک ودوست داشتنی. امّا با بقیه گیاهها یک فر ق داشت و اون این بود که نگاهم را از همون لحظه اوّل به خودش خیره کرد. نمی دونم من گیاه ندیده بودم یا کششی در زنده بودنش ؛ که هیچ وقت به چشم نمی اومد ، وجود داشت که من رو مجذوب خودش کرد. اون همیشه جاش کناره پنجره بود درست جایی که خورشید اوّلین سلامش را نثار می کرد. فقط دلم می خواست یک روز صبح روند احترام گذاری به یک گیاه را می دیدی تا می فهمیدی محبوبیت یعنی چی. پرده به احترامش کنار می رفت و پنجره شعله های سوزان خورشید را تحمّل می کرد و تک تک پرتوها را نثارش می کرد. نسیم سحری به دستانش بوسه می زد و خاک تمام وجودش را دراختیار رگ و ریشه هاش می گذاشت. گلدون روزهای اوّل فقط لبخند می زد و من با لبخند او شاد بودم. من هم لبخند می زدم. او تنها بخشی از زندگی من بود ولی خودش نمی دانست که زندگی من تنها یک بخش بود.
برگهاش کمی بزرگتر شد. اونقدری که به راحتی می تونستی نوازشش کنی. بعد از اینکه خیالم راحت شد که انگشتانم به راحتی می تونند برگهای سبزش را نوازش کنند بار سفر را بستم و چند روزی رفتم سفر. چند روز اوّل راحت گذشت ولی بعد کم کم حسّ تلخ دلتنگی مثل بُغضی قصد خفه کردن منو کرد. به هر گوشه ای که میرفتم یک گلدان ، یک بوته ی سبز یا هر موضوع بی ربطی منو به یاد گیاهم می انداخت. ترس از خزان او بود یا خزان دلم خودم ؟ نمی دونم ! فقط احساس می کردم باید هر چه زودتر خودم را بهش برسونم. سفر را نیمه رها کردم و به خانه برگشتم. با اینکه به سرایدار سپرده بودم که طبق برنامه بهش آب بده ولی پژمردگی و دلتنگی را توی رگ برگهاش مشاهده می کردم. سرایدار مقصر نبود من مقصر دلتنگی او بودم. مدّتی که کنارش بودم وشاید همون نگاه اوّل بعد از سفر اون را مثل روز اول سرحال آورد و انگشت من روی برگهای او جریان زندگی را احساس کرد.
دیگه ایمان آورده بودم که عشق مایه حیاته.
ما مثل دو تا دوست بودیم. دوتا دوست ؟! چی دارم میگم. دوتا دوست که خیلی از هم دور هستن شاید از مادر وفرزند نزدیکتر ، یا اینکه مثل زن وشوهر. اصلا ً شاید هم مثل دوتا رفیق قدیمی که آرزوی دیدن همدیگر را دارند هرچند که سالهاست توی دل هم هستند. اصلا ً شاید عشقی جدید ابداع کرده بودیم عشقی افلاطونی بین انسان و گیاه حالا دیگه وقتش رسیده بود که کتاب سی وشش وضعیت نمایشی را تجدید چاپ می کردند. حالا سی وهفت وضعیت نمایشی داشتیم. رابطه من و گیاهم یک رابطه درونی وعمیق بود ، یک موقعیت جدید که نه لیلی و مجنون درگیرش بودند نه سوفوکل و آشیل درکش کرده بودند. احساسی که ماداشتیم با احساس سمیرا میس و میرا خیلی فرق داشت و شاید هیچ وقت هنری پنجم یا مکبث احساس مارا تجربه نکرده بودند یا دزیره و ناپلئون یا حتّی ویس ورامین.
باید قلم را برمی داشتم و از این حسّ جدید می نوشتم. از این احساس درونی که می جوشید و خون را در رگهای من و آب را دررگ برگهای گیاهم به جریان در می آورد ؛ می نوشتم. یعنی واقعا ً می تونستم ؟ می تونستم از این حس برای بقیه گیاهان و بقیه آدمها بنویسم ؟ برای اونهایی که این حسّ را تجربه نکردند ؟ وقتی موفّق بشم یک کتاب چاپ می کنم و اسمش را می گذارم
وضیعت سی وهفتم : جنون سبز.
توی فکر بودم که آیا ویراستار حرفهای منو قبول می کنه یا بعد از چند روزی تماس می گیره و می گه : (( دوباره بنویس ، وقتی که تب نداشتی ))
دستم را گذ اشتم روی پیشانی ام. من که تب نداشتم. انگشتم را گذاشتم روی برگ گیاهم ، اونم تب نداشت. اون داشت بزرگ می شد.اونقدر بزرگ که انگشت من روی برگهاش گم می شد. امّا هنوز مولکولهای نوازش من حکم زندگی را برای او داشتند.
هرجا می رفتم با خودم می بردمش. سر کار ، مسافرت ، سر میز مطالعه ، کلاسهای دانشگاه حتّی سینما یا سالن تأتر. روزهای اوّل باید مدام برای آدمها توضیح می دادم :
__ این گیاه منه
: چرا همرا ه خودت آوردی ؟
__ خوب ، می خوام کنارم باشه
__ این گیاه برای منه
: این رو که میدونم. ولی اینجا کلاس دانشگا ست نه آزمایشگاه گیاه شناسی
__ می خوام اون هم به درسهام گوش بده ، یک گیاه حق نداره به درس گوش بده ؟
__ گیاهمه ، باید کنارم باشه
: امّا اینجا سالن سینما ست. شما جای یک نفر را اشغال کردید.
__ من براش بلیط گرفتم ، او قد من حق داره
من از توضیح دادن خسته نمی شدم. او حق داشت کنار من باشه و من درگرفتن این حق کمکش
می کردم. کم کم این مسئله عمومی شد. وقتی من وگیاهم توی خیابون راه می رفتیم. آدمهایی را می دیدیم که گیاهاشون را در گلدون گذاشتند وبغل کردند وراه می رن. می رفتند سر کار ، می رفتند خرید ، کتابخانه ، خونه ، بیمارستان حتّی مسجد. همه جا و همه جا یکی گیاهش کوچک بود و یکی بزرگ. بعضی ها گلدونشون را روی سرشون می گذاشتند و بعضی ها روی شونه هاشون خیلی ها گیاهاشون را از بقیه پنهان می کردند. بعضی گیاهها سبز ، بعضی ها سبزتر بودند. تا چشم کار می کرد آدم بود و گلدون.
من وگلدونم به این وضعیت لبخند می زدیم. گیاهایی که برای آدمها سبز می شدند و آدمهایی که برای گیاهها سرخ می تپیدند. گیاهم بزرگتر شده بود. حدودا ً قد خودم جابه جایی اش مشکل بود ولی او لحظه ای از کنارم دور نمی شد. ما حتّی با هم به دامن طبیعت می رفتیم. می نشستیم و بقیّه گیاهها را نگاه می کردیم. گیاههایی که بدون هیچ آدمی سبز بودند. اونها خودشون به دنیا می اومدند. خودشون زندگی می کردند وخودشون خزان می شدند بدون اینکه دستی نوازششون کنه و این موضوع همیشه برای من جالب بود و واقعا ً چه کسی می دونه که طبیعت با نوازش چه کسی
بزر گ می شه ؟؟؟ وقتی از دامن طبیعت به شهر بر می گشتیم نمی دونی دیدن آدمهای که به گیاهاشون احترام می گذاشتند چقدر دیدنی بود. آدمهایی که گلدونهاشون را دوست داشتند وبه اونها احترام می گذاشتند. اونها هم مثل من گیاهشون را نوازش می کردند ولی نمی دونم چرا فقط گیاه من خیلی بزرگ می شد ! رشد اون جلوی چشمام بود یا بهتره بگم زیر انگشتام بود.براش موسیقی می گذاشتم. با همایون جریان آب را توی رگ برگهاش می دیدم و با دشتی صورت رنگ پریده اش که رو به پژمردگی می رفت.او روز به روز بزگتر می شد من به او لبخند می زدم و او با این نوازش رشد می کرد و من زیر این نوازش پیر می شدم. می دونی از کجا فهمیدم که پیر شدم ؟ از اونجای که یک روز وقتی گیاه سبزم را در بغل گرفته بودم و بازحمت زیاد حمل می کردم متوجه نگاههای مردم شدم. نگاههای که به من نبود بلکه به گیاهم بود. فهمیدم که اونقدر پیر ونحیف شدم که دربرابر گیاه سبزم دیده نمی شم.شاید این من نبودم که کوچک شده بودم بلکه گیاهم بود که زیاد بزرگ شده بود ، بیشتر از یک گیاه معمولی ؛ همین بود که کم کم من ، زیرسایه بزرگ او گم شدم. اونقد ر که دستام می لرزید و کمرم به اندازه سنگینی گلدون خم شده بود درست مثل یک برگ خزان زده پیر ونحیف شده بودم. ولی از شاخه جدا نمی شدم. با تمام اینها هنوز با عشق وعلاقه گلدون را روی دستان لرزانم و شانه های بی طاقتم می گذاشتم و زندگی می کرد م. وقتی طراوت و شادمانی اورا می دیدم به اندازه بزرگی اش شاد می شدم لبخندی سخت همراه با اشک روی صورتم پدیدار می شد و بازحمت نفس می کشیدم درست مثل یک برگ مچاله شده پاییزی زیر بار این عشق له می شدم وصدای خس خس نفسهایم را می شنیدم.
روزهایی که همه ی هم و غمّ من نوازش گیاه سبزم بود ادامه داشت. حالا گیاه من یک گیاه سبز بود اینقدر در اینقدر با ریشه ای بزرگ و برگهایی بزرگتر ، مثل هیچ گیاه دیگه. اونقدر بزرگ شده بود که
می ترسیدم انگشتان من برای نوازش کردن او کوچک باشند ؛ خیلی کوچک.