خانه استریون نوشتهی خورخه لوئیس بورخس
داستان کوتاه خانه استریون بیشتر از آن که یک داستان کوتاه باشد به متنی بسیار زیبا و ادبی شباهت دارد که زاییده ذهن یک انسان خلاق و متفکر میباشد. خورخه لوئیس بورخس در این داستان کوتاه به قدری زیبا با کلمات بازی کرده است که میتوان گفت کلمات همچون زنجیرهای از تشبیهات هستند که ما را به انتهای داستان هدایت میکنند. با ما همراه باشید در نت نوشت با داستان کوتاه خانه استریون اثری از خورخه لوئیس بورخس.
خورخه لوئیس بورخس
Jorge Luis Borges یا خورخه لوئیس بورخس نویسندهای آرژانتینی است که او را به دلیل سبک داستانهای کوتاهش در امریکا به خوبی میشناسند. البته از آن جایی که این نویسنده قهار شاعر و ادیب نیز میباشد میتوان گفت که داستانهای کوتاهش بسیار جذاب و خواندنی میباشد. امریکای لاتین خورخه لوئیس بورخس را به عنوان برجسته ترین نویسنده داستان کوتاه خود معرفی میکند.
این نویسنده بارها موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شده است. کتابهای او در زمینه ادبیات، علوم سیاسی، علوم اجتماعی، علوم طبیعی و هنر در ایران به چاپ رسیده است. برخی از کتابهای بورخس که در قالب داستان کوتاه میباشد میتوانیم به داستانهای انجیل به روایت مرقس اشاره کنیم. دیگر کتابهای خورخه لوئیس بورخس پایان دوئل، دیدار و خوان مورانیا و گوایاکوئیل میباشد.
خانه استریون
میدانم که به خودخواهی، شاید به مردمگریزی و شاید به دیوانگی متهمم میکنند. این اتهامات (که بموقعش کیفرش را خواهم داد) خنده دارند. درست است که از خانه خارج نمیشوم ولی این هم درست است که درهای خانه ام که تعداد آنها بی نهایت است روز و شب برای انسانها و حیوانها بازهستند که میخواهد وارد شود. نه تزئینات بیهوده زنانه پیدا میکند، نه شکوه غریب کاخها را بلکه با آرامش خلوت روبه رو میشود. همچنین خانهای مییابد که مانند آن دیگر در هیچ جای سطح زمین وجود ندارد. (آنهایی که ادعا میکنند یکی مشابه آن در مصر وجود دارد، دروغگو هستند.) حتی کسانیکه به من اتهام میزنند، میدانند که در خانه حتی یک مبل هم نیست.
بر اساس یک قصه مضحک دیگر، من، آستریون، یک زندانیام. آیا باید تکرار کنم که هیچ دری بسته نیست؟ آیا باید اضافه کنم که هیچ قفلی نیست؟ به علاوه برایم پیش آمده است که در غروب به خیابان بروم. اگر قبل از تاریکی شب به خانه برگشته ام، به دلیل ترسی است که چهرههای توده مردم، چهرههای بیجاذبه و بیرنگ، مانند کف دست، در من ایجاد کرده اند.
دیگر آفتاب غروب کرده بود. ولی ناله متروک یک کودک یا التماسهای احمقانه جمعیت به من هشدار دادند که شناخته شده ام. مردم دعا میکردند، فرار میکردند، زانو میزدند. برخی روی پلکان ورودی معبد آچهها میرفتند. دیگران سنگ جمع میکردند. فکر میکنم یکی از عابران در دریا پنهان شد. بیخود نـیست که مادرم ملکه است. نمیتوانم آنطور که فروتنیم میخواهد با ولگردها قاتی شوم.
من یگانه ام؛ این قطعی است. اینکه یک آدم میتواند با آدمهای دیگر رابطه برقرار کند، برایم جالب نیست. مانند آن فیلسوف، فکر میکنم که هنر نوشتن هیچ چیز را نمیتواند منتقل کند. جزئیات مزاحم و پیش پاافتاده در ذهنم، که در حد چیزهای بزرگ است، جای ندارند. هرگز تفاوت یک حرف با حرف دیگر را بهخاطر نسپرده ام. میدانم چه بیصبری سخاوتمندانهای مرا منع کرد از اینکه خواندن را یاد بگیرم. گاهی از این کار پشیمان میشوم؛ زیرا شبها و روزها بلندند.
روشن است که کمبود سرگرمی ندارم. مانند گوسفندی که به سرعت حمله میکند، در تالارهای سنگی، تند میروم تا اینکه از سرگیجه زمین بخورم. در سایه یک آب انبار یا در پیچ یک راهرو پنهان میشوم و تصور میکنم که تعقیبم میکنند. بالکنهایی هست که خودم را از آنها میاندازم تا خون آلود برجا بمانم. هر ساعت بازی میکنم که مثلاً خوابیده ام و با قدرت نفس میکشم.
(گاهی واقعاً خوابیده ام، گاهی وقتیکه چشمانم را باز کرده ام، رنگ روز عوض شده است.) ولی از این همه بازی، بازی آستریون را دوست دارم. تصور میکنم که میآید به من سر بزند و من خانه را به او نشان میدهم با نشانههای ادب بسیار به او میگویم: «اکنون به حیاط دیگری میرسیم.» یا: «به تو گفته بودم که از این مجرای آب خوشت میآید.» یا: «اکنون آب انباری خواهی دید که شن، آن را پر کرده است.» یا: «خواهی دید که زیرزمین چگونه دوشاخه میشود.» بعضی وقتها اشتباه میکنم و هردومان از ته دل میخندیم.
از ابداع این بازی راضی نشدم. روی خانه ام تامل میکردم. تمام بخشهای این خانه بارها تکرار شده اند. هرمکان، مکان دیگری است. یک چاه، یک حیاط، یک آبشخور، یک آخور وجود دارد. آخورها، آبشخورها، حیاطها و چاهها چهارده تا هستند (به تعداد بینهایت هستند). خانه مقیاس دنیا را دارد یا بیشتر، خانه دنیاست؛ با اینحال چون از حیاطهایی با یک چاه و راهروهای پرگردوخاک از سنگ سیاه خسته شده بودم، خودم را در خیابان به خطر انداختم معبد آچهها و دریا را دیدم.
آن را نفهمیدم تا اینکه رویایی در شب بر من آشکار ساخت که دریاها و معبدها هم چهارده تا هستند (تعداد آنها بینهایت است). همهچیز چندین بار است؛ چهارده بار. ولی دو چیز در دنیا به نظر میرسد فقط یکبار وجود داشته باشد. آن بالا خورشید در زنجیر؛ این پایین آستریون. شاید ستارگان، آفتاب و خانه عظیم را من خلق کرده باشم ولی دیگر یادم نمیآید.
هر نه سال، نه موجود انسانی داخل خانه میشوند تا آنها را از هر درد و رنجی آزاد کنم. صدای پا و حرف زدن آنها را از انتهای سالن سنگی میشنوم و با خوشحالی به ملاقات آنها میروم. حتی بدون اینکه دست من به خون آلوده شود یکی پس از دیگری میافتند. همانجایی که افتاده اند، میمانند. جسدهای آنها کمکم میکند که فلان سالن یا فلان سالن دیگر را تشخیص بدهم. نمیدانم کی هستند.
ولی میدانم که یکی از آنها، در لحظه مردن، اعلام کرد که منجی من خواهد آمد. آن موقع دیگر تنهایی عذابم نمیدهد؛ زیرا میدانم که منجی من وجود دارد و آخرسر از روی خاک برخواهد خاست. اگر میتوانستم تمام سـر و صداهای دنیا را بشنوم، صدای پاهای او را احساس میکردم. به شرط اینکه مرا به جایی ببرد که سالن های کمتر و درهای کمتری داشته باشد. منجی من چگونه خواهد بود؟ از خودم سوال میکنم گاو نر خواهد بود یا انسان؟ گاو نری خواهد بود با سر انسان؟ یا مثل من خواهد بود؟
آفتاب صبح روی شمشیر مفرغی میدرخشید که دیگر روی آن رد خون نبود.
تزه گفت: «باورت میشود آریان که مینوتور چندان از خودش دفاع نکرد؟»