انفجار بزرگ نوشتهی هوشنگ گلشیری
داستان کوتاه انفجار بزرگ مانند باروتی است که از ابتدا تا انتهای داستان در حال انفجار میباشد و در نهایت داستان منتظر انفجاری کوبنده هستیم و شاید هم با جملهای که در آخر سر میخوانیم داستان در سرمان مانند بمبی صدا میکند. هوشنگ گلشیری یکی از نویسندگان هنرمند ایرانی است که در سبک و سیاقی کاملا همسو با فرهنگ ایران داستانهای بلند و کوتاه فراوانی را نوشته است.
« گرفتار نیستند این مردم. مثلاً میآید مرا ببیند، کتابی هم برایم آورده اما ننشسته شروع میکند به ناله که: «بچهها خرج و مخارج سرشان نمیشود.» گفتم: «همکار محترم! من هم ندارم، مثل تو هم بازنشستهی بانکم، این پاها هم که میبینی جفا کردند، اما هستم و هر روز صبح به کمک این زن بلند میشوم، چند دانه برنج و دو تا تکه نان شب مانده را که شب قبل خرد کرده ام، میبرم، میریزم روی هرهی این پنجره تا بعد که آمدم اینجا دراز کشیدم، صدای قورقورشان را بشنوم. نمیبینمشان، فقط صداشان میآید. وقتی هم میپرند، اگر یکیشان اتفاقاً از این طرف بپرد، رو به غروب، میبینمش.»
در ادامه نت نوشت متن کامل داستان کوتاه انفجار بزرگ اثری از هوشنگ گلشیری را برای شما تدارک دیده است. با ما همراه باشید.
هوشنگ گلشیری
هوشنگ گلشیری (زاده ۲۵ اسفند ۱۳۱۶ در اصفهان – درگذشته ۱۶ خرداد ۱۳۷۹ در تهران) نویسندهٔ معاصر ایرانی و سردبیر مجله کارنامه بود. مورّخان ادبی وی را از تأثیرگذارترین داستاننویسان معاصر زبان فارسی دانستهاند. او با نگارش رمان کوتاه شازده احتجاب در اواخر دهه چهل خورشیدی به شهرت فراوانی رسید. این کتاب را یکی از قویترین داستانهای ایرانی خواندهاند.
بیشتر بخوانید: معرفی رمان شازده احتجاب نوشتهی هوشنگ گلشیری
انفجار بزرگ
میگویم چرا یکی زنگ نمیزند بگوید: «فضل الله خان! اولین دندان پسرم کیومرث، همین امروز صبح نیش زد؟»
میشنوی امینه آغا؟ اینها همه شان فقط بلدند نفوس بد بزنند، ناله کنند که: «عمه جانم فوت کرده»
دنده هام، این دندهی راستم، اینجا، درد میکند. آن وقت من حرفی نمیزنم. چندین و چند سال است، میشنوی زن، پای راستم دائم انگار که گر گرفته باشد، میسوزد. اما من حرفی نمیزنم. رفیق راه پیری من است این درد، گفتن ندارد. به قول استاد: «کلوخه غم را باید به آب دهان خیس کرد و به زبان هی چرخاند و چرخاند و بعد فرو داد.» گفتن ندارد.
آمده است که مثلاً مرا ببیند، میبیند که من افتاده ام اینجا. این دو تا دیلاق را میبیند که ندیم من اند، شب و روز، آنوقت میگوید: «نمیدانی تاکسی چقدر گران شده است. تا نگوییم صد تومان، داد نزنیم دویست تومان میدان ونک، حتی نگاه آدم نمیکنند.» گوشات با من است امینه جان؟ اصغر داداش محمد یعنی آمده بود دیدن عمو جاناش که من باشم. گفتم: «چه خبر عمو؟»
گفت: «چه بگویم؟»
گفتم: «یک چیز خوب بگو عمو. خبری که دل من را شاد کند.»
آهی کشید که گفتم چه میخواهد بگوید. میفهمی؟ میگفت: «کرایه رب و ربمان را درآورده، هرچه از این دست میگیریم، از آن دست میدهیم به صاحبخانه.»
گفتم: «عمو زنت چی؟ چی میپوشد؟ گاهی که میروی خانه و مثلاً یک شاخه بی قابلیت نرگس بهش میدهی، دست نمی اندازد دور گردنت؟»
شنیدی چی جوابم داد؟ گفت: «دلت خوش است عمو.»
دروغ میگویند امینه، باور کن. من میشناسم این مردم را، اگر شاد باشند سور و سات بزمی را بخواهند بچینند، اول پردههاشان را کیپ تا کیپ میکشند. اما وای اگر عمهی دخترعمه شان بمیرد، یا حتی پای خواجهی با خواجهشان ناغافل مو بردارد، نه که بشکند، فقط مو بردارد، آنوقت بیا و تماشا کن که چطور میکنندش توی بوق که: «آی ایهاالناس.»
آنوقت دیشب، خواب بودی تو. من بیدار شدم دیدم صدا میآید. گوش که دادم فهمیدم باران میبارد. نرم نرم میبارید و گاهی یکی دو تا به همین شیشه میخورد. خواستم چراغ روشن کنم که ببینم، گفتم بیدار میشوی. خوب، دست بردم، آهسته تلفن را از عسلی برداشتم، گذاشتم روی سینه ام. میخواستم به یکی زنگ بزنم که بلند شود، اگر میتواند چراغ روشن کند، برود توی حیاط، برود توی مهتابی، سرش را همین طور کجکی بگیرد زیر باران تا دانههای ریز و سرد بخورد به پیشانی اش، بچکد روی گونه هاش. همینطور هم فق فق گریه میکردم و فکر میکردم به کی تلفن کنم که نگوید زده به سرش.
راستش باز ترسیدم که تو بیدار بشوی و دیگر بی خوابی بزند به سرت. بعد گفتم خودم بلند میشوم. خودم را اول میکشم بالا، مینشینم، میچرخم، بعد هم دست دراز میکنم، یک دیلاق به زیر این بغل و یک دیلاق به زیر این یکی، بلند میشوم. خرده خرده میروم تا برسم به در، برسم به آسانسور. بعد دیگر میتوانم به مش رحمت یا آن یوسف یا هر کس که نگهبان ورودی ما باشد بگویم کمکم کند بروم تا حیاط ساختمانمان. نشد.
این تن وفا نکرد امینه آغا، نامردی کردند این دو تا پا. گلهای ازشان ندارم، مرا راهها برده اند. به بی راهها هم رفته ام، به تو نگفتم، عزب اوغلی بودم، عاشق بودم. میرفتم توی کوچه، این طرف و آنطرف را میپاییدم و میپریدم لبهی دیوار را میگرفتم و به یک خیز میرفتم بالاش. سگ کی بود ترس؟ بیدار بود میشنید. میگفت: «تویی فضلی؟»
میگفتم: «مگر یکی دیگر هم هست؟»
میگفت: «داد نزن، بیدار میشوند.»
آنوقت اینها فقط از ارز حرف میزنند که مثلاً شده دویست و چند. طوری هم میگویند که انگار میکنی اگر ده هزار تایی خریده بودند، حالا روی گنج قارون نشسته بودند. تف به این روزگار، صفت ندارند این مردم. نشده به جان خودت یکیشان یکروز بیاید که: «ببین، چه پیراهنی خریده ام.» دل من که هنوز هستش، میزند. میگویم: «بکن دختر این روپوش را، بچرخ ببینم چین چین دامن ات را.» میگوید: «من دامن نمیپوشم.» شنیدی چی گفتم؟
صفیه گفت: «من همیشه بلوز و شلوار تنم میکنم. راحتتر است.» این هم از اقبال من. آن دامن سفید و سرخاش یادت هست؟ باید یکجایی گذاشته باشیش، همین چند سال پیش دیدمشها! گرفتم جلوم و هی زار زدم. از خوشحالی بود، باور کن، یادم آمد، میچرخید. و دامن چین چین سرخ و سفید، دور آن پاهای کوچک و تپل و سفیدش میچرخید. میگوید: «من بلوز و شلوار میپوشم.» یه یه یه یه… میگوید: «گرمتر است.»
گفتم: «توی خانه، جلو حاج آقاتان چی؟» گفت: «بابا، کسی دیگر حوصله این حرفها را ندارد.»ای وای. اگر میتوانستم، اگر تو بودی و کمکم میکردی، میتوانستیم دوتایی بگیریماش و بخوابانیماش روی همین تخت و من دو تا شلالی میزدم به آن کفل نازنین اش، جگرم حال میآمد. میگفت بچهها تا بوق سگ پای تلویزیون اند، آقا محمود هم تا بگویی چی، خرخرش بالاست.
راست که نمیگوید. زمهریر زمهریر که نشده هنوز. راستش را بگو پیرزن. آن بیرون چه خبر است، پشت این پنجره، آنطرف این دیوار چه میگذرد که آقا محمود به دختر من هر شب خدا پشت میکند و تا صبح هی خرناس میکشد و این صفیه بی پدر هی فرت و فرت سیگار میکشد و به پنجره نگاه میکند تا کی صبح شود، تا باز بلند شود و اول بچه هاش را برساند، بعد برود اداره، کاکلاش را بدهد تو و نمیدانم باز مقنعهاش را زیر گلوش سنجاق کند و تا سه یا سه و نیم همهاش مواظب باشد که موهاش نیاید بیرون.
خودش گفت به من، آتش گرفت دلم، میشنوی زن؟ پرسیدم: «کدام دیوار آن بیرون میافتد، کجای این فلک سوراخ میشود اگر موی دختر گمب گل من، یه کم، فقط به اندازهی این بته جقهی روی این دستمال عسلی از لب مقنعهاش جوانه بزند؟» گفتم: «کی میترسد از دختر من؟» بفرمایید، همین دیروز توی روزنامه خواندم که پانزده میلیارد سال از آغاز هستی این آسمان و این زمین میگذرد.
عکس آغاز خلقت را هم گرفته بودند. تازه، گوشات با من است؟ میلیاردها میلیارد سال هم باید بگذرد تا هر ذرهای هی تجزیه بشود و هی هوا سرد بشود. هوا که سرد نشده، زمهریر که نیست بیرون. از زمهریر هم باید بدتر بشود. همین دیروز بود که آن رنگ نارنجی غروب افتاده بود به آن دیوار. آنوقت صفیه میگوید: «شربت سینه نیست بابا. آقا محمود ده تا داروخانه را بیشتر رفته. داروخانه بنیاد هم گفته اند ندارند. رفته ناصرخسرو پیدا کرده.»
من میخوانم، تو که میدانی، روزی دو تا روزنامهی رسمی تیراژ بالای این ملک را میخوانم. کتاب هم میخوانم. توی اینها که این حرفها نیست. رادیو هم که مدام میگیرم. سلام صبح به خیر را هر روز صبح گوش میدهم. سر ساعت دو هم همین امروز اخبار را گرفتم. از صد یا هزار درجه زیر صفر هم باید بگذرد. دروغ نمیگوید این صفیه؟ بفرما، این هم مجلهی روشنفکری. این حرفها نیست. نق البته میزنند ولی هیچکس نمیبینم بنویسد که دماوند صبحها وقتی که خورشید هنوز پشت افق آن روبرو باشد، چه شکوهی دارد. مرده اند انگار، چس ناله میکنند.
نبودی تو، رفته بودی نان بگیری یا نمیدانم سبزی. صبح اول وقت یکی تلفن کرد گفت: «دو تا جوان قرار گذاشته اند، سر پنج عصر وسط میدان ونک برقصند.» من اول زنگ زدم، به دو سه جا. همین طور شماره میگرفتم و همین را میگفتم. یکی هم به خودم زنگ زد و گفت. من هم غلطیدم و خودم را انداختم پایین و همین طور سینه خیز رفتم تا کنار پنجره و بالاخره بلند شدم. دلم گرفت والله. پشت این همه پنجره یکی نبود؟ مرده اند مگر این مردم؟
بعد هم که دست دراز کردم و به هر والذاریاتی بود پنجره را باز کردم و روی این دو تا آرنجم خودم را کشیدم بالا که مثلاً این نیمکت پایین ساختمان را ببینم، دیدم که خالیست. آن یکی هم که جلو ورودی سه هست خالی بود. کجا هستند این جوانها که دوتاشان نمیآیند روی این نیمکت زیر این پنجره ما بنشینند؟ دخترک آن سر و پسر این سر و بعد هی یکی روی چوب نیمکت به ناخن خط بکشد و بپرسد: «خوب چطوری؟»
و آن یکی بگوید: «خوبم.» و باز این یکی دور و برش را نگاه کند، دست بر چوب سرد نیمکت بکشد و بگوید: «خوبی؟» و دختر بگوید: «بد نیستم.» اشکم پاشید والله، خودت که دیدی. نگفتم بهت. ترسیدم که باز زنگ بزنی به این صفیه، یا زنگ بزنی به آن الدنگ بیغیرت که: «من از پس این باباتان بر نمیآیم.» گفتم دیر کردی، دلم شور زد.
دلم شور میزند وقتی نباشی، وقتی بروی و هی من گوش بدهم و هی صدایی نیاید، سرما سرمام میشود. میشنوی امینه آغا؟ سردم میشود و هی دلم شور میزند برای آن صفیه و صدیقه حتی. دریغ از یک بند انگشت کاغذ. پسر کاکل به سرتان هم که دستش به دهنش میرسد، حتی وقت نمیکند هفتهای یکبار تلفن بکند که: «چطوری بابا؟»
گفت: «من خوبم، میسازم. تو چطوری؟ هنوز هم ماهیگیری میروی؟» گفت: «ساعت خواب بابا.»
گفتم: «آخه نامرد، جمعه را که ازت نگرفتند، دست زن و بچهه ات را بگیر ببر، برو کنار رودخانه. چند تا ساندویچ هم توی راه بگیر تا طلعت ناچار نشود باز غذا درست کند. قلاب هم که داری، بنشین کنار رودخانه، روی یک تکه سنگ.»
توی حرف من دوید که: «بیداری بابا؟»
گفتم: «من شصت و پنج سال و سه ماه است که بیدارم. تو خوابی نامرد.» بعد هم گوشی را گذاشتم. برای همین زنگ نمیزند. حتماً جمعهها تا لنگ ظهر خواب است. صفیه میگوید دو تا بچه کنکوری دارد. اگر بخواهد براشان معلم خصوصی بگیرد کم کمش ساعتی سه تومان است.
راست میگوید این صفیه؟ دانشگاه آزاد رشتهی پزشکی ترمی چند میگیرند؟ پس چرا توی روزنامهها همین را حتی نمینویسند؟ اما از من بشنو امینه جان، گیرم که قحطی باشد، گرانی باشد، اما یک چیز دیگر هم هست، یک چیزی که من نمیفهمم. آن پایین یک اتفاقی افتاده. کسی مرده که من صدای تار همسایه را نمیشنوم؟ مدتیست نمیشنوم. یادت هست گفتم: «برو ببین این همسایهی زیری نمرده باشد؟» گفتی: «نه، صداشان میآید.» گفتم: «من هم میشنوم، آن شب از صدای جیغ زن یا نمیدانم دخترش بیدار شدم، اما آخر نمیزند.» یادت هست که عصرها درست سر ساعت سه و ربع، در گوشه بیداد نیم ساعتی میزد؟ تو گفتی تار زدن هم دل و دماغ میخواهد.
دل و دماغ؟ خوب با بیدل و دماغ بزند تا دل و دماغ پیدا کند. نه، خبری هست، یک چیزی هست که صفیه هم نمیداند، تو هم نمیدانی. بیرون که میروی همهاش مواظبی که مبادا بیفتی و مثل آن دفعه، لگن خاصره ات بشکند، برای همین دور و برت را خوب نمیبینی. نگاه کن زن، ببین چه خبر شده است؟ پانزده میلیارد سال از آن انفجار بزرگ تا همین حالا هی این سنگ و کلوخها چرخیده اند و هی به هم خوردها ند تا شده اند ما، شده اند دو جوان که دو طرف نیمکت بنشینند و هی یکی بگوید: «چطوری؟» و آن یکی بگوید: «خوبم» و هی کونسرک بیایند کنار هم. آنوقت ما مردم خم نمیشویم زمین را ببوسیم.
حرمت باید گذاشت، کفران نعمت میکنند این مردم، نمیرقصند. مثل کهکشان شیری خودمان که هی دور خودش چرخ و نیم چرخ میزند. گوش میکنی امینه آغا؟ این پنجرهها را نگاه کن. توی هر بلوک همین شهرک اکباتان اقلاً دویست تا چهارصد خانوار آدم هست، همه هم پنجرها را بسته اند. تازه اگر هم باز باشد فقط زر زر تلویزیون میآید.
نگفته ام برات. رفتم بودیم کنار یک چشمه ای، بالای ده خسروآباد، طرفهای چهارمحال. من بودم و پنجتا از دوستان. دوتاشان نیستند، شاید هم باشند، اما نشنیده ام که باشند. چشمهی استخر طوری بود که از تهاش آب میجوشید. ما همان روی صفه، زیر یک نارون کهن، کنار استخر پتو میانداختیم یا گلیم و از صبح تا شب یا توی آب بودیم یا این طرف و آن طرف ولو میشدیم. آبش آنقدر سرد بود که وقتی بیرون میآمدیم، دندانهامان تریک تریک به هم میخورد. اما ما میدویدیم یا دست و پایی تکان میدادیم و باز از نو میپریدیم توی آب.
هر روز هم یکی آشپزی میکرد. قرار هم بود هیچکس نه کتاب بیاورد و نه نمیدانم، شطرنج یا کاغذ. استاد را که دیده ای؟ او هم بود. شش روز ماندیم. شبها هم میرفتیم خسروآباد و تو مدرسه ده میخوابیدیم و صبح باز برمی گشتیم سر چشمه. اسمش را هم گذاشته بودیم ییلاق و قشلاق، صبحها ییلاق میکردیم، شبها قشلاق. غروب هم که میشد، هر شب یکی مجبور بود سرمان را گرم کند. برقصد، یا نمیدانم آواز بخواند یا قصه بگوید یا یک بازی اختراع کند، آخرش هم بهش نمره میدادیم. شب چهارم نوبت استاد بود. گفت من کاری بلد نیستم، صدام هم بد است، خاطرات شخصی هم نمیخواهم براتان بگویم.
فقط میخواهم چیزی را که شنیدم بگویم. چهار پنج ماه پیش رفته بودم دربند به عیادت دوستی. وقتی برمی گشتم، توی سرازیری متوجه شدم که دندهها جا نمیرود، باد تایرها هم میزان نبود. سر پیچ توی سرازیری دیدم یک مکانیکی هست. نگه داشتم و عقب زدم تا کنار دکانش. پیرمردی بود. گفت که باید ماشین را ببرم توی دکان. کلی جلو و عقب کردم تا بردمش سر چال. دست تنها بود. گفت: «نیم ساعت همین دور و برها قدم بزنید تا درستش کنم.» من رفتم کنار نهر. دیدم چه آبی دارد. سایه غروب و نمیدانم سایه یک شاخه خشک افتاده بود توی آب. نشستم همان لب نهر و همین طور نگاه میکردم. زلال بود و آب هی غلت میزد و میرفت. یکدفعه دیدم پیرمرد مکانیک کنارم ایستاده و بادستمال دستهاش را پاک میکند.
پرسید: «قشنگه؟ هان؟»
گفتم: «بله.»
گفتم: «خیلی قشنگه.»
گفت: «خیلی.»
گفت: «بله، میبینم. چهل سال است میبینم. صد جا برام پیدا شد که بروم دکان بزنم و برو بیایی پیدا کنم، اما هر دفعه که آمدم لب این آب نشستم دیدم نمیتوانم دل بکنم. اینجا، خودتان که میبینید، برای مکانیکی جای مناسبی نیست اما من…»
میدانی آخرش چی گفته بود، امینه آغا؟ مکانیکه گفته من گرفتارم آقا، گرفتار خم این باریکه خیابان و این نهر.
گرفتار نیستند این مردم. مثلاً میآید مرا ببیند، کتابی هم برایم آورده اما ننشسته شروع میکند به ناله که: «بچهها خرج و مخارج سرشان نمیشود.» گفتم: «همکار محترم! من هم ندارم، مثل تو هم بازنشستهی بانکم، این پاها هم که میبینی جفا کردند، اما هستم و هر روز صبح به کمک این زن بلند میشوم، چند دانه برنج و دو تا تکه نان شب مانده را که شب قبل خرد کرده ام، میبرم، میریزم روی هرهی این پنجره تا بعد که آمدم اینجا دراز کشیدم، صدای قورقورشان را بشنوم. نمیبینمشان، فقط صداشان میآید. وقتی هم میپرند، اگر یکیشان اتفاقاً از این طرف بپرد، رو به غروب، میبینمش.»
گفت: «خوش به حالت که هنوز برایت حوصله مانده. من که نمیفهمم کی غروب میشود یا اصلاً خورشید به کدام طرف غروب میکند.»
گفتم: «بگیر زیر بغل مرا تا نشان ات بدهم.» نگرفت. هی هم حرف توی حرف آورد تا من یادم برود. وقتی میرفت، گفت: «اگر سر بهت نمیزنم باید ببخشی، گرفتارم به خدا.» گرفتاری دارد.
گرفتار نیست این صندوقدار سابق بانک صادرات. آن بابا گرفتار بود. استاد میگفت: «از آن وقت تا حالا من دربند نرفته ام، حتماً گرفتار نشدم.»
بهمن گفت: «قبول نیست، باید یک چیز دیگر تعریف کنی، چیزی که سر خودت آمده باشد.» جناب صداقت گفت: «نه، نه، باید برقصد.» استاد گفت: «باشد، میرقصم، گرچه هیچ وقت نرقصیده ام.» خوب، رقصید، خشک بود بدنش، دست و پاش انگار چند تکه چوب بود اما رقصید. میشنوی امینه آغا؟ رقصید و هی سر و دست تکان داد، چرخ و نیمچرخ زد و هی مثلاً قر به کمرش گذاشت. بالاخره هم نشست و یکدفعه زد زیر گریه. میگفت: «من نمیتوانم.» کجاست حالا؟ گوشات با من است؟ گفت: «نمیتوانم. من هیچوقت نرقصیده ام. ترسیده ام که برقصم یا بخوانم، حتی توی حمام تک و تنها صدام را ول بدهم.»
میترسند آن پایین شاید، مثلاً این همسایه زیری که دیگر در گوشه بیداد نمیزند. شاید هم خبری هست که نمیخواهید به من بگویید. خبری شده امینه آغا؟ مرگ بچه هات راستش را به من بگو، این مدت که من افتاده ام، رقصیدن که ور نیفتاده، کوچه باغی خواندن، گرفتار طرهی زلفی شدن؟ من میخواهم بفهمم، حق دارم. وقتی میشود عکس آغاز خلقت را گرفت، چرا من نتوانم بفهمم که در آن سی چهل متر پایین، پشت این ساختمان چه خبر است؟ بیا بگیر زیر بالا مرا بروم ببینم چه خبر شده که دختر من، عزیز بابا پانزده سال است یک تلفن نمیکند یا یک بند انگشت نامه نمینویسد؟ و هی صفیه میآید میگوید: «صدیقه سلام رساند.» صد سال سیاه نمیخواهم سلام برساند.
شنیدی چی گفتم؟ صد سال سیاه نمیخواهم سلام برساند، وقتی من نمیبینمش سلامش به چه دردم میخورد؟ نکند بلایی سرش آمده؟ با تواَم امینه آغا! گرفتاری بد است اما اگر آدم گرفتار چیزی باشد مثل آن مکانیک که طوری نیست.
بیدار که میشود میفهمد که چرا بیدار شده. همین را میخواستم بگویم. اما نه، یکی چیز دیگری داشتم میگفتم. آره، میگفتم یک بابایی همین یک ساعت پیش تلفن کرد که امروز عصر دو تا جوان ساعت پنج میآیند توی میدان ونک که برقصند. تو که رفتی بیرون تلفن زد. مطمئن نیستم که گفته باشد «ونک»، اما مطمئنم که گفت میخواهند برقصند. من هم زنگ زدم به اصغر. گفتم: «عمو! شنیدی که دو تا جوان خیال دارند سر پنج بعدازظهر توی میدان ونک برقصند؟»
گفت: «که چی؟»
گفتم: «چیاش را نمیدانم، اما مطمئنم که میرقصند.» از خودم دارم در میآورم. هی هم زنگ زدم. به استاد گفتم: «به شادی عکس گرفتن از آغاز خلقت میخواهند برقصند.» گفت: «این یک چیزی، من هم حتماً میآیم.» وقتی صدای در آمد و تو انگار آمدی، داشت همین را میگفت. بیا تو هم زنگ بزن و همین را بگو، به هر کس که دلت خواست زنگ بزن.
بعد هم کمک کن بنشینم، شلوارم را هم بده، تنم کنم، نو باشد. بعد هم با هم میرویم پایین، هی از این و آن میپرسیم. از راننده تاکسی من میپرسم: «راسته که گفته اند امروز یک پسر و یک دختر جوان میخواهند بیایند توی میدان ونک برقصند؟» اگر پرسید چه ساعتی؟ میگوییم: «سر پنج عصر.» بعد هم میرویم همان جا، کنار میدان، روی یک نیمکت مینشینیم. فقط هم کافیست به یکی دو نفر خبر بدهیم و بعد برویم آن وسط روی یک نیمکت بنشینیم. خوب، اگر سر پنج دو تا آمدند که هیچ. اگر نه، این دیلاق را تو میدهی زیر این بغلم و آن یکی را هم زیر این، تو هم بلند میشوی و بعد دوتایی…
شنیدی چی گفتم امینه آغا؟ چرا حرفی نمیزنی؟