داستان کوتاه خاطره نوشتهی مارسل پروست
داستان کوتاه خاطره را میتوان بیان یک خاطره به طور کاملا عینی و مملوس به حساب آورد. این مهم از ویژگیهای داستانهای مارسل پروست میباشد. با خواندن این داستان درست احساس میکنید در خاطره پروست واقع شده اید و شاید بتوان تک تک موقعیت هایی را که پروست بیان کرده را به خوبی احساس کنید.
من در زندگى ملال آور خود، روزى از عطرهاى تراویده از دنیایى که آن قدر دلاویزبود مست شدم. اینها منادیان زحمت افزاى عشق بودند. ناگهان خود عشق آمده بود، باگل هاى سرخش و فلوت هایش، تندیس گر، کاغذین جامه، دربسته که هر چیز پیرامون خود را معطر مى کرد. عشق با تندترین نفس اندیشه ها درهم آمیخته بود، نفسی که بى آنکه عشق را تضعیف کند، لایتناهى اش کرده بود.
نت نوشت داستان خاطره اثر مارسل پروست را در ادامه آورده است. با ما همراه باشید.
مارسل پروست
مارسل پروست با نام کامل والنتین لویی ژرژ اوژن مارسل پروست (متولد ۱۰ ژوئیه ۱۸۷۱، درگذشت ۱۸ نوامبر ۱۹۲۲) را بیشتر به خاطر کتاب عظیمش یعنی در جستجوی زمان از دست رفته میشناسند. این نویسنده یکی از برجسته ترین نویسندگان فرانسه است که در کل دنیا از شهرت فراوانی برخوردار میباشد. داستان کوتاه خاطره یکی از داستانهای کوتاه اوست. علاقمندی او به ادبیات و کتاب به دلیل حضور مادرش در زندگی مارسل بوده است. مادر مارسل زنی بسیار فرهیخته بود که در زمینه فرهنگ و هنر فعالیت میکرد.
آشنایی مارسل پروست با دختری با نام مری دو بنارداکی سبب شد او الهاماتی از آن دختر اشراف زاده بگیرد و در کتاب جستجوی زمان از دست رفته آن را به خوبی میتوانیم احساس کنیم. مارسل به بیماری آسم مبتلا بود و پس از مرگش چند کتابی از او به چاپ رسید.
داستان کوتاه خاطره
سال گذشته من مدتى را در « ت » گذراندم، در گراند هتل که در انتهاى دوردست ساحل، رو به دریا قرار داشت. به دلیل دود و بخارى که از آشپزخانه ها و آبهاى مانده برمى خاست و ابتذال مجلل پرده هاى نقشدارى که تنها شى متفاوت روى دیوارهای لخت خاکسترى بود و تزئینات این تبعید را کامل میکرد، سخت دلتنگ بودم. آنگاه روزى همراه با تندبادى که خبر از توفان مى داد، در راهرویى به سوى اتاقم قدم برمى داشتم که بوى نادرِ دلاویزى درجا میخکوبم کرد.
دریافتم که نمى شود از ماجراسردرآورد، اما بو، آن چنان پرمایه و آن چنان به نحوى پیچیده گلستانى بود که به گمانم تمامى باغ هاى گل وگلزارها را لخت کرده بودند تا چند قطره از آن عطر تولید کنند. این برکت نفسانى آن چنان نیرومند بود که زمانى دراز پابه پا کردم بىآن که پیش بروم، آنسوى شکاف درى نیمه باز که تنها راه خروج آن بوى مست کننده بود اتاقى یافتم که به رغم یک نگاه آنى، حضور شخصیتى بس متعالى در آن احساس مى شد.
چگونه مهمانى مى توانست در دل چنین هتل تهوع آورى، محرابى چنین پاک به خود اختصاص دهد، به خلوتگاهى چنین مهذب تکامل بخشد و برج عاجى منزوى از رایحه دلاویز برپا کند؟ صداى پاهایى، ناپیدا از سرسرا و پیشتر از آن، حرمتى تقریباً مذهبى مانعم شد که باآرنج در را بازتر کنم. به یکباره، بادِ خشمگین، پنجره فکسنى راهرو را درهم شکست، بادى شور با موجى گسترده و تند به درون وزید و آن عطر گلستانى غلیظ را بى آن که به کلى در خود غرق کند، در هوا پراکنده کرد.
من هیچ گاه مقاومت ظریف آن عطر اصیل را از یاد نخواهم برد که با جان مایه خود بربوى آن باد گسترده فائق آمد. وزش باد، در اتاق را بسته بود و به ناگزیر به طبقه پائین رفتم. اما حاصل بخت و اقبال بد و آشفته این بود: وقتى درباره ساکنان اتاق ۴۷ (چون آن موجودات گزیده نیز مثل دیگران شماره داشتند) پرس و جو کردم، تنها اطلاعى که مدیرهتل توانست پیدا کند، مشتى اسم آشکارا مستعار بود.
تنها یک بار صداى متین و لرزان وموقر و آرام مردان را شنیدم که گفت: «ویولت»، و صداى آهنگین فوق طبیعى زمان هاى را که پاسخ داد: «کلارنس». به رغم این دو نام انگلیسى، بنا به گفته کارکنان بومى هتل به نظر مىرسید که غالباً به زبان فرانسوى حرف مى زنند و بىهیچ لهجه خارجى.
چون غذایشان را در اتاقى خصوصى مى خوردند، نمى توانستم ببینمشان. تنها یک بار، در طرح و خطوطى محو، آن چنان به نحوى روحانى نمایان، آن چنان به نحوى یگانه مشخص که در ذهنم به صورت یکى از متعالى ترین مظاهر زیبایى باقى مانده است، زنى بالا بلند را دیدم که از نظر دور مى شد، چهره اش گریزنده، اندامش لغزان در روپوشى دراز و پشمین به رنگ قهوهاى و صورتى.
چند روز بعد، همان طور که از پلکانى کاملاً دور از آن راهروى اسرارآمیز بالامى رفتم، بوى خوش خفیفى، به طور قطع همانند همان بوى بار اول را حس کردم. به سمت راهرو پیش تاختم و همین که به آستانه در رسیدم، هجوم همان عطرهاى وحشى که مثل موجودات زنده مى غریدند و مردم پرمایه تر مى شدند، کرختم کرد.
از میان درکاملاً گشوده، آن اتاق بى مبلمان انگار دل و رودهاى بیرون ریخته بود. چیزى حدود بیست شیشه کوچک شکسته روى پارکت کف اتاق، آلوده به لکه هاى خیس، پخش و پلابود.
مستخدم بومى که داشت کف اتاق را کهنه مى کشید گفت «امروز صبح رفتند.عطردانها را شکستند تا کسى از عطرشان استفاده نکند، نمى توانستند همه را درچمدانهایشان که انباشته از اجناسى بود که از این جا خریده بودند جا دهند. چه وضع بلبشویى!» من یکى از عطردانها را که هنوز چند قطرهاى در آن مانده بود قاپیدم. این قطره ها که از چشم آن مسافران مرموز دور مانده بود، هنوز اتاقم را عطرآگین مى کنند.
من در زندگى ملال آور خود، روزى از عطرهاى تراویده از دنیایى که آن قدر دلاویزبود مست شدم. اینها منادیان زحمت افزاى عشق بودند. ناگهان خود عشق آمده بود، باگل هاى سرخش و فلوت هایش، تندیس گر، کاغذین جامه، دربسته که هر چیز پیرامون خود را معطر مى کرد.
عشق با تندترین نفس اندیشه ها درهم آمیخته بود، نفسی که بى آنکه عشق را تضعیف کند، لایتناهى اش کرده بود. اما من از خود عشق چه مى دانستم؟ آیا من، به نوعى به رازش پى برده بودم؟ دربارهاش آیا چیز دیگرى مىدانستم جز آن عطراندوهش و بوى عطرهایش؟ آنگاه، عشق رفت و عطرها از عطردان هاى خرد شده، باغلظت ناب ترى بیرون تراویدند. رایحه یک قطره تضعیف شده، هنوز که هنوز است زندگى ام را بارور مى کند.