داستان کوتاه دیسک نوشتهی خورخه لوئیس بورخس
داستان کوتاه دیسک اثری از خورخه لوئیس بورخس اشاره ای مستقیم به رویا پردازی این نویسنده برای دستیابی به آرزویی دور دست می باشد. در ادامه این داستان را نت نوشت برایتان در نظر گرفته است.
خورخه لوئیس بورخس
از بین نویسندگان و شعرای آرژانتینی خورخه لوئیس بورخس یکی از شهیرترین نویسندگان می باشد. این ادیب معاصر آرژانتینی در ادبیات امریکای لاتین بسیار سرشناس است و طرفداران خاص خود را دارد. داستان های کوتاهی از Jorge Luis Borges وجود دارد که میل به خواندن داستان کوتاه را افزایش می دهد. موضوعاتی مانند رویا پردازی، حیوانات و فلسفه و البته دین و خدا در بین موضوعات اصلی کتب این نویسنده به وفور یافت می شود. یکی از داستان های کوتاه و تاثیر گذار او دیسک است.
داستان کوتاه دیسک
من هیزم شکنم. اسمم چه اهمیتی دارد. کلبهای که در آن متولد شدهام و به زودی در آن خواهم مرد در حاشیه جنگل است. ظاهرا این جنگل به دریایی میرسد که دورتادور زمین را گرفته است و روی آن خانههای چوبی مثل مال من در رفت و آمدند. هیچ نمیدانم؛ آن دریا را هرگز ندیدهام. آن سر جنگل را هم هرگز ندیدهام. برادر بزرگترم وقتی کوچک بودیم مرا وادار کرد با هم قسم بخوریم تا دونفری تمام درختهای جنگل را قطع کنیم تا آنجا که حتی یک درخت سرپا هم در جنگل نماند.
برادرم مرده است آنچه حالا در جستجویش هستم و در جستجویش خواهم بود، چیز دیگری است. حدود پونانت۱ نهری جاری است که میتوانم با دست در آن ماهی بگیرم. در جنگل گرگ هست، ولی از گرگها نمیترسم و تبرم هرگز به من خیانت نکرده است. حساب سالهای عمرم را ندارم. میدانم که زیاد است.
چشمهایم دیگر نمیبینند. در دهکده، که دیگر به آنجا نمیروم چون در راه گم میشوم، به خست معروف هستم ولی هیزمشکن جنگل چه پولی میتواند جمع کرده باشد؟
در خانهام را با یک سنگ میبندم تا برف داخل نیاید. یک بعدازظهر صدای پاهای سنگینی را شنیدم، بعد ضربهای که به در خورد. در را باز کردم و ناشناسی را راه دادم. پیرمردی بود با قد بلند که بالاپوش فرسودهای به خودش پیچیده بود. جای زخمی صورتش را خط انداخته بود. به نظر میرسید سن زیادش به جای اینکه از نیروهای او کم کند، توان بیشتری به او داده باشد. ولی با این حال میدیدم که برای راه رفتن باید روی عصایش تکیه کند. با هم حرفهایی زدیم که یادم نمیآید. آخر سر گفت: «خانمان ندارم و هرجا که بتوانم میخوابم. تمام امپراتوری آنگلوساکسون را پیمودهام.»
این کلمات به سنش میخورد. پدرم همیشه از امپراتوری آنگلوساکسون حرف میزد، امروزه مردم میگویند انگلستان. نان و ماهی داشتیم. در سکوت شام خوردیم. باران گرفت. با چند پوست حیوان روی کف زمین، همان جایی که برادرم مرده بود، برایش جای خوابی درست کردم. شب شد و خوابیدیم.
وقتی که از خانه خارج میشدیم صبح داشت میدمید. باران قطع شده بود و زمین پوشیده از برف تازه بود. عصایش را انداخت و به من دستور داد که برش دارم.
گفتم: «چرا باید از تو اطاعت کنم؟»
جواب داد: «چون من پادشاهم.»
فکر کردم که دیوانه است عصایش را برداشتم و به دستش دادم. با صدایی متفاوت گفت: «من شاه سگنس۲ هستم. اغلب آنها را در نبردهای سخت به پیروزی رساندهام، ولی در ساعتی که سرنوشت تعیین کرده بود، سلطنتم را از دست دادم. اسمم ایسرن۳ است و نژادم به اودین۴ میرسد.»
جواب دادم: «من احترامی برای اودین قایل نیستم. به مسیح ایمان دارم.»
انگار حرفم را نشنیده باشد ادامه داد: «در جادههای غربت سرگردانم ولی هنوز هم شاه هستم چون دیسک را دارم. میخواهی آن را ببینی؟» کف دست استخوانیاش را باز کرد. چیزی در دست نداشت. دستش خالی بود. ولی دست حالتی داشت که احساس کردم چیزی را محکم گرفته است. نگاهش را به چشمهایم دوخت و گفت: «میتوانی بهش دست بزنی.»
دلم میخواست که مالک این دیسک باشم. اگر مال من بود میتوانستم آن را بفروشم، با یک شمش طلا عوضش کنم. شاه میشدم. به این ولگرد که هنوز هم ازش متنفرم گفتم: «در کلبهام صندوق پنهانی دارم که پر از سکه است. طلا هستند و مثل تبرم برق میزنند. اگر دیسک اودین را به من بدهی من صندوقم را به تو میدهم.»با لجاجت گفت: «قبول نمیکنم.»
با کمی تردید با نوک انگشت کف دستش را لمس کردم. چیز سردی را حس کردم که میدرخشید. دستش به سرعت بسته شد. چیزی نگفتم. او انگار که با بچهای حرف میزند با حوصله ادامه داد: «این دیسک اودین است. فقط یک رو دارد. روی زمین چیز دیگری نیست که فقط یک رو داشته باشد. تا وقتی که در دست من باشد، شاه خواهم بود.»
پرسیدم: «طلاست؟»
– نمیدانم. دیسک اودین است، فقط یک رو دارد.
دلم میخواست که مالک این دیسک باشم. اگر مال من بود میتوانستم آن را بفروشم، با یک شمش طلا عوضش کنم. شاه میشدم. به این ولگرد که هنوز هم ازش متنفرم گفتم: «در کلبهام صندوق پنهانی دارم که پر سکه است. طلا هستند و مثل تبرم برق میزنند. اگر دیسک اودین را به من بدهی من صندوقم را به تو میدهم.»با لجاجت گفت: «قبول نمیکنم.»
بهش گفتم: «خوب پس میتوانی راهت را بگیری و بروی.»
پشتش را به من کرد. یک ضربه تبر پس گردنش کافی بود که تلو تلو بخورد و بیفتد. ولی در حال افتادن دستاش را باز کرد و آن پرتو را دیدم که در هوا میچرخید. جای دقیقش را با تبر نشانه گذاشتم و جسد را تا رودخانهای که در حال طغیان بود کشاندم و انداختمش آن تو.
وقتی به خانهام برگشتم، به دنبال دیسک گشتم. پیدایش نکردم. حالا سالهاست که به دنبالش میگردم.
پی نوشت ها:
- ponant
- secgens
- iserne
- odin: (ربالنوع ژرمنی که خدای جنگ و الفبای قدیم ژرمنی و شعر است. او همچنینی جادوگر و حیلهگر است و صاحب حلقه جادویی دروپنر که شاید در این داستان منظور دیسک همان حلقه باشد.)