داستان کوتاه شام نوشتهی تادئوش باروفسکى
جنگ و ادبیات جنگ در هر کشوری از جایگاه خاص و ویژه خود برخوردار است. داستان کوتاه شام نوشته تائوش باروفسکی نیز یکی از داستان هایی است که در مورد جنگ میباشد. در این داستان فضای سرد و بی روح جنگ به قدری زیبا و ملموس بیان شده است که با خواندن تک تک جملات خود را در محیط توصیف شده احساس خواهید کرد. پرداختن به جزئیاتی که هر کدام میتوانند به نوبه خود تاثیراتی در روحیه خواننده داشته باشند به خوبی و ظرافت تمام آورده شده است. داستان کوتاه شام نوشته Tadeusz Borowski با ترجمه هنرمندانه اسدالله امرایی انتخاب نت نوشت برای خوانندگان است.
اسدالله امرایی
همان قدر که متن داستان حائز اهمیت است ترجمه و برگردان آن به زبانی دیگر نیز اهمیت بالایی دارد. اگر اهل کتاب خواندن باشید شک دارم که اسدالله امرایی را نشناسید. نویسنده و مترجم قدر ایرانی (زاده اول اردیبهشت ۱۳۳۹ در شهر ری) که آثار بزرگی از نویسندگان جهانی به قلم ایشان در ایران ترجمه شده است. یکی از بهترین کارهای ترجمه اسدالله امرایی رمان بزرگ کوری است.
کتاب های پاییز پدر سالار،کلیسای جامع، شهر جانواران و برج بلور از جمله ترجمههای فاخر اوست. امرایی که کارشناس زبان و ادبیات انگلیسی است کتاب هایی زیادی هم تألیف کرده است که از جمله آنها میتوانیم به ” عطر پنهان در باد ” و ” مرد در بند ” اشاره کرد. در ادامه متن کامل داستان کوتاه شام اثری از تادئوش باروفسکی آمده است.
داستان کوتاه شام
صبورانه منتظر ماندیم تا هوا تاریک شود. آفتاب مدتی میشد که پشت تپههای دوردست سرخورده بود. تیرگى در مه شبانهی شیرىرنگ، هر لحظه بیشتر مىشد و بر دامنهها و درههای تازه شخمخورده دامن میکشید که جاى جاى آن برف گلآلودی به چشم میخورد، ولى هنوز زیر شکم آویختهی آسمان آبستن ابرهاى بارانزا، رگههای بیرمق سرخ افتاب به چشم میخورد.
باد تیرهی گزنده و سنگین از بوى نمناک و ترشیدهی خاک تودهی ابرها را مىتاراند و مثل تیغى برنده از یخ بر تن فرو مىرفت. لتهای قیراندود که باد تندی جاکنش کرده بود بر روى بام با صداى یکنواختى ضرب مىگرفت. سوز خشک و گزندهای از چمنزار تن میکشید. از پایین دره صداى چرخ واگنها بر روى ریل به گوش مىرسید و لوکوموتیو نالهی دلگیری داشت. در تاریک و روشنای شامگاه گرسنگى ما شدت میگرفت.
صدای رفتوآمد ماشینها در بزرگراه خاموش شده بود. فقط گاه و بیگاه باد پارههای گفتوگو را مىآورد، فریاد گاریچی و صداى منقطع گاریهایی که به گاو بسته بودند میآمد، گاوهای خسته سم بر جادهی شنریزی شده مىکشیدند. تقتق صندلهای چوبى بر روى سنگفرش و خندهی بلند دختران روستایی که براى رقص شنبه شب به ده مىرفتند، در باد گم میشد.
سرانجام تاریکى قیرگون شد و باران نرم نرمک زد. چند چراغ بیرمق آبیرنگ بر سر تیرهای بلند تاب مىخورد، نور ماتى بر شاخ و برگ تیره و درهم رفتهی درختان کنار راه، بام اتاقکهای نگهبانى و خیابان متروک که به تسمهی خیس براقی میمانست میپاشید. سربازها در شعاع نور پامیکوفتند و در تاریکی شب ناپدید میشدند. صداى گامهای محکم شان در جاده نزدیکتر مىشد.
رانندهی فرمانده نورافکنی را روشن کرد و در فاصلهی بین دو خوابگاه انداخت. مسئول بند بیست سرباز روس با لباس راهراه زندان که دستهایشان را از پشت با سیم خاردار بسته بودند، از رختشوىخانه بیرون کشید و به طرف خاکریز راند. ارشدهای بند آنها را در سنگفرش اردوگاه روبهروی جمعیتی به خط کردند که ساعتها با سر برهنه بىحرکت آنجا ایستاده بودند و گرسنگى عذابشان میداد. در نور تند نورافکن هیکل زندانیان روس کاملاً مشخص بود. برآمدگى و چین و چروک لباسشان کاملاً پیدا بود، پاشنهی متلاشى پوتینهای پوسیده، گِل خشک چسبیده به پاچهی شلوارهایشان، کوک درشت نخ سفید دم خشتکشان، نوارهاى کبود لباسشان، خشتکهای آویزان، انگشتانى سفید و تابیده از درد، خون لختهشدهی روی مفاصل، مچهای بادکرده و کبود از فشار سیم خاردارِ زنگزده، آرنجهایى عریان که از پشت با سیم دیگری به هم بسته شده بودند. همهی این جزئیات، زیر روشنایى نورافکن در میان تاریکی چنان بود که گویی از یخ تراشیده بودند. سایهی درازشان روى جاده و سیم خاردار مرطوب میافتاد و تا حاشیهی تپه پوشیده از علف خشک مىرسید و گم مىشد.
فرمانده با موهاى جوگندمى و چهرهاى آفتابسوخته در این وقت شب به همین منظور از روستا آمده بود ، با گامهای خسته ولى مصمم از محوطهی روشن رد شد و در لبهی تاریکی ایستاد، فاصلهی دو ردیف سربازان روس را مناسب یافت. از آن لحظه به بعد، همه چیز شتاب گرفت، منتها نه به آن سرعت دلخواه. تنهای سرمازده و شکمهای گرسنهی اسیرانى که هفده ساعت منتظر جیرهی آب زیپویی بودند که لابد الان توی پیتهای داخل اردو از دهن افتاده بود.
ارشد جوان بازداشتگاه از پشت سر فرمانده، با صداى بلند فریاد زد. « قضیه خیلی جدیست!» یک دستش را در سینهی پالتو نظامى مشکی سفارشیدوز که قالب تنش بود کرد و در دست دیگرش ترکهی بیدى داشت که به ساق پوتینش مىزد.
«این افراد همه جنایتکارند. لازم نیست توضیح بدهم! آنها کمونیست هستند… همین، فهمیدید؟ هِر فرمانده به فرموده گفتهاند که حقشان را کف دست شان بگذاریم. جناب فرمانده دستوردادهاند…پس حواستان را جمع کنید. گرفتید؟»
فرمانده رو به افسرى کرد که دکمههای پالتویش باز بود و آهسته گفت: « لُس لُس (۱) بجنبید، بجنبید، وقت نداریم!»
افسر به گِلگیر ماشین اشکوداى کوچکش تکیه زده بود و به آرامى دستکشهای خود را درمىآورد.
بىهوا بشکنى زد و خندهای کرد و گفت:« خیلی طول نمىکشد.»
ارشد بازداشتگاه دوباره با صداى بلند، داد زد: « امروز از غذا خبری نیست. ارشدهای خوابگاه آش را به آشپزخانه برگردانند. وای به حالتان اگر یک ملاقه از آن کم شود . پوستتان را میکنم. فهمیدید؟»
آهی از انبوه جمعیت برخاست. آرام آرام ردیفهای عقب به جنبش درآمدند و قدرى به صفهای جلوتر فشار آوردند. دم راه ردیفهای جلو جا تنگ شد. فشار جمعیت آمادهی جستزدن، گرماى مطبوع نفسها را پشت سرشان حس میکردند.
فرمانده با دست علامتى داد. صف سربازان اس اس تفنگ به دست از تاریکی بیرون آمدند. پشت سر روسها جا گرفتند، هر کدام پشت سر یکی. اصلاً معلوم که همراه ما از اردوگاه کار برگشتهاند. در این فاصله لباس عوض کردند، غذاى سیرى خوردند، یونیفورمشان را اتو زده و ناخنهای خود را هم گرفتند. قنداق تفنگ را محکم گرفتند. ناخنهایشان از تمیزی برق میزد. به نظر مىرسید که مىخواهند به شهر بروند پیش دخترها تا در رقص شرکت کنند. تفنگها را مسلح کردند، قنداق را بالای ران جا دادند و لولهی تفنگها را دم گیسک پاک تراشیدهی روسها چسباندند.
فرمانده بىآنکه صداى خود را بلند کند، فرمان داد: «Achtung! Breit! Feuer»(۲)
تفنگها غرید. سربازان عقب جستند تا خون کلههای متلاشی شده به آنها شتک نزند. روسها لحظهای روی پا لرزیدند و مثل کیسههای سنگین روى سنگها وارفتند و سنگفرش را با خون و مغز متلاشىشده رنگین کردند. سربازان تفنگهای خود را حمایل کردند و به سرعت پس کشیدند. اجساد را موقتاً به زیر سیمهای خاردار کشاندند. فرمانده با گماشنههایش سوار اشکودا شد و دندهعقب به سمت دروازه رفت.
فرمانده آفتابسوخته و جوگندمى زیاد دور نشده بود که ناگهان جمعیت خاموش گرسنه به صفوف جلو فشار آورد و بر روى سنگ فرش خونین آوار شد. هم همهاى در گرفت که به غرش و فریاد بدل شد. پس از مدتى زیر ضربات باتوم ارشدهای خوابگاه که از اردوگاه به عنوان نیروی کمکی فراخوانده شده بودند، با عجله یکی یکی به سوى خوابگاهها پس نشستند.
من کمى دورتر از صحنهای اعدام بودم و نتوانستم به جاده برسم. ولى صبح روز بعد که ما را براى بیگارى بردند، یک یهودى استونیایی که خودش را مسلمان جا زده بود و به من کمک میکرد تا لوله خم کنیم ، تعریف مىکرد که مغز آدم آنقدر ترد است که خام خام هم میشود بخوری.
۱- بجنبید؛ یالا یالا.
۲- «خبردار، آماده، آتش.»