داستان کوتاه

داستان کوتاه گل نوشته‌ی هوشنگ مرادی کرمانی

داستان کوتاه گل راجع به یک پسر بچه است که در بیمارستان بستری است و گل می‌خواهد… در بیشتر داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی یک پسر بچه خام و یک مادر بسیار پخته را به خوبی می‌توان درک کرد. عادت‌های درست و نادرست کودکی که کم و بیش در فرهنگ ایرانی مشاهده می‌شود یکی از پارامترهای داستان‌های این نویسنده است.

“گل به چه درد می‌خوره. خشک می‌شود و می‌ریزش دور. هندوانه خوب است. کمپوت خوب است. تازه کمپوت هم خوب نیست. میوه تازه بهتر است. سیب و گلابی وانگور و انار”

هوشنگ مرادی کرمانی

هوشنگ مرادی کرمانی (متولد۱۶ شهریور ۱۳۲۳ در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد کرمان) یکی از نویسندگان معاصر است که کتاب‌های زیادی برای رده سنی کودک و نوجوان دارد. اقتباس‌های بسیاری نیز از کتاب‌های این نویسنده انجام شده است که در سینمای ایران طرفداران خاص خود را دارد. هوشنگ مردای کرمانی نویسندگی را از رادیو محلی کرمان شروع کرد و برای این رادیو نوشت.

در بیشتر داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی یک پسر بچه خام و یک مادر بسیار پخته را به خوبی می‌توان درک کرد
در بیشتر داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی یک پسر بچه خام و یک مادر بسیار پخته را به خوبی می‌توان درک کرد

قصه‌های مجید یکی از برترین و زیبا ترین آثار این نویسنده است که به صورت فیلم در آمده است. از جمله فیلم هایی که از داستان‌های او تهیه شد مهمان مامان، چکمه، خمره و مربای شیرین و . . . است.

داستان کوتاه گل

گل به چه درد می‌خوره. خشک می‌شود و می‌ریزش دور. هندوانه خوب است. کمپوت خوب است. تازه کمپوت هم خوب نیست. میوه تازه بهتر است. سیب و گلابی وانگور و انار.

مادر گفت:

نه انار خوب نیست. خوردنش سخت است. ممکن است آبش بچکد روی ملافه‌های سفید. ببین چه جور همه چیز تمیز است. این جا صبح به صبح ملافه‌ها را عوض می‌کنند. خودم دیدم.

اما عباس گریه کرد و گفت:

من گل میخوام. سبد بزرگ گل. مثل آن سبد. ببین برای مریض کناریم چه سبد گلی آوردند. آن وقت شما برای من هندوانه آوردید.

همه دورعباس جمع بودند. خاله عمه پسرعمو دخترخاله زهره. زهره گفت:

خب چه عیبی دارد برایش گل بیاوریم. دفعه بعد برایت گل می‌آوریم.

– شاید تا دفعه بعد مرخصم کردند. من گل می‌خواهم.

مادر گفت:

– گل مصنوعی می‌آوریم که بماند. وقتی هم مرخص شدی با خودمان می‌آوریمش خانه. می‌گذاریمش روی کمد.

– نه من گل درست و حسابی می‌خواهم. این جا تو این بیمارستان همه گل تازه می‌آورند. هیچ کس هندوانه نمی‌آورد.

پدر هندوانه را پاره کرد:

– هندوانه که خیلی دوست داری. جگرت حال می‌آید. ببین چه قدر رسیده و سرخ است!

پدرگفت: ((ببین چه قدر رسیده وسرخ است!)) وگل هندوانه را گذاشت تو دهانش. گل بزرگ بود. آبش ازدوطرف دهان زد بیرون. روی ریشش راه کشید. مادراشاره کرد که با دستمال کاغذی دهانش را پاک کند.

پرستارهای جوان وخوش لباس وخوش خنده می‌آمدند کنار تخت عباس نگاهی به همراهانش  می‌کردند وبا پوزخندی رد می‌شدند. تا به حال این جور مریض و ملاقات کننده هایی نداشتند. یکی یکی به هم خبر می‌دادند بروید اتاق ۴۳ ببینید چه بساطی راه انداخته اند.

بیماران بیمارستان آدمهای پول دار و آن چنانی بودند. بیمارستان گرانی بود. ملاقاتی‌های عباس روستایی‌های فقیر حاشیه شهر بودند. هرگز پایشان به این جور بیمارستان‌ها کشیده نشده بود.

راننده آقای دکتر رضایی آمد به ملاقات عباس. با پدر و مادر عباس چاق سلامتی کرد ودست زد پشت عباس که:

– چطوری شازده. خیلی خوش می‌گذرد نه؟ شانس آوردی که آدم خوبی زد بهت. هر کس دیگر بود فرار می‌کرد. هم آدم خوبی است هم دل رحم است. فقط عیبش این است که خیلی گرفتار است. روزی دو تا عمل می‌کند. گفت من بیایم بهت سر بزنم. این بیمارستان مال یکی از دوستانش است. بهت که می‌رسند چیزی نمی‌خواهی؟

و دست کرد توی جیبش و چند اسکناس گذاشت زیر بالش عباس.

– بیا هر چه خواستی برای خودت بخر. انشاءالله تا چند روز دیگر مرخص می‌شوی.

بعد رو کرد به پدرعباس:

-شما هم رضایت بده. سخت نگیر.

عباس گفت:

-برو برام سبد گل بخر. مثل سبد گلی که بالای تخت آن مریض است. دلم می‌خواهد مثل همه مریض‌ها من هم گل داشته باشم.

-باشد. ولی قیمتش خیلی زیاد می‌شود. می‌دانی آن سبد گل چه قدر گران است؟

مادر گفت:

-پولش را بدهید. گل می‌خواهد چه کار؟ فردا خراب می‌شود می‌ریزد دور.

عباس لج کرد:

-من گل می‌خواهم.

راننده رفت و از گل فروشی روبه روی بیمارستان دسته‌ای گل گرفت و آورد گذاشت بالای سرعباس. عباس نگاهی به گل کرد ولبخند زد.

زیر لب گفت: «من سبد بزرگ گل می‌خواستم.» و صورتش را چسباند به تشک. پرستاری آمد و به عباس قرص داد.

عباس گفت:

-خانم گلدانی بیاور و گل مرا بگذار توی گلدان آب هم بریز که تازه بماند.

آن قدر طول نکشید که دسته گل عباس رفت توی گلدان.

ساقه گل‌ها توی آب بود. عباس عینکش را زد و گلش را نگاه کرد.

صدا توی بیمارستان پیچید:

«از ملاقات کنندگان محترم خواهشمندیم بیمارستان را ترک کنند.وقت ملاقات تمام شد».

پدر و مادر وباقی ملاقات کنندگان رفتند. راننده هم رفت. موقع رفتن گفت:

-آقای دکتر خودشان فردا می‌آیند بهت سر می‌زنند. کاری نداری؟

-نه.

عباس خوشحال بود. مثل باقی بیماران گل تازه و شاداب داشت. گرچه سبد بزرگ گل آن جور که اومی خواست نبود. دور تخت بغل دستی‌اش پراز گل بود.

شب به عباس مسکن زدند و قرص خواب دادند. خدا رحم کرده بود فقط پایش شکسته بود وسرش خورده بود به جدول. دو روز بیهوش بود. عکس گرفته بودند و دیده بودند که به خیر گذشته است.

مادرش گفته بود«از بس سربه هوایی. آخر آدم توی خیابان به لانه هایی که توی درخت است چه کار دارد»!

عباس هرروز که از مدرسه می‌آمد سرش را بالا می‌گرفت و لانه‌ها را می‌شمرد. از یکی شان صدای جیک جیک جوجه می‌آمد که اتوموبیلی زد بهش.

عباس صبح که از خواب برخاست. اول گلش را نگاه کرد. خودش را کشاند بالا وگل را بو کرد. پرستار آمد کمکش کرد و بردش دست شویی.

وقتی راه می‌رفت سرش درد می‌کرد وگیج می‌خورد. پرستار گفت:

«کم کم خوب می‌شوی. ببین حالت بهتر ازدیروز است».

روز بعد از دست شویی که برگشت چشمهایش سیاهی رفت. افتاد روی تخت. پرستار ملافه را کشید رویش. بعد پایین ملافه را بالا زد و بهش آمپول زد. دردش گرفت. اما خوابید. بیدار که شد سرش را بلند کرد.

عینکش را زد و دید گلش نیست!!

-گلم کو؟؟.دسته گلم کو؟

نه گل بود و نه گلدان.

پرستار گفت:

-آمدند تمیز کردند. گلت را انداخته اند تو سطل آشغال.

-چرا؟

-خراب شده بود.

بالای تخت بغل دستی‌اش پر از سبد گل تازه بود. سبدهای جورواجور بزرگ وکوچک همه رنگ. هر روز ملاقاتی‌ها سبد‌های تازه

می آوردند.

عباس زد زیر گریه :

-من گلم را می‌خواهم.

بیمار بغل دستی که پسرکی خوش رو بود گفت:

-هر کدام از سبدهای مرا خواستی مال تو. بگذار بالای سرت.

-نه من گل خودم را می‌خواهم. چرا انداختنش دور؟

-آن دیگر به درد نمی‌خورد. رئیس بیمارستان اگر ببیند بالای سر مریضی گل پژمرده و خشکیده است دعوا می‌کند. می‌گوید کلاس بیمارستان پایین می‌آید.

عباس زار می‌زد. بیمارستان را گذاشته بود روی سرش:

-من گلم را می‌خواهم. گل خودم را.

پرستار گفت:

گریه نکن. خودم یک دسته گل قشنگ و تازه برایت می‌آورم.

-نه من گل خودم را می‌خواهم.

-گل که با گل فرق نمی‌کند. مگر گل تو چه جوری بود؟

-رویش پروانه می‌نشست خودم دیدم.

پرستار به او آمپول زد. عباس عینکش را زد. چشمهایش را بست وبه خواب رفت.

 

بر گرفته از کتاب پلو خورش-چاپ مهر۱۳۸۶-مرادی کرمانی.

حسین فرجی راد

حسین فرجی راد هستم. مهندس عمران هستم و علاقه مند به کتاب، ادبیات، موسیقی و خیلی چیزهای دیگه... از ارتباط با دوستان و فعالیت در این فضا خوشحال هستم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا