روی ماه خداوند را ببوس نوشتهی مصطفی مستور
روی ماه خداوند را ببوس در حقیقت داستان شک به چیستی وجود انسان و خداست، داستان زندگی مردی که در مورد خودش و خدایی که تا چندی قبل میشناخته دچار شک وتردید میشود. این کتاب رمانی است واقعیت گرا، در بیست بخش، که درونمایه از نوع عقاید و مبتنی بر جدل است. در ادامه برای تحلیل این رمان با نت نوشت همراه باشید.
این کتاب اولین بار در سال۱۳۷۹ برگزیده جشنواره قلم زرین شده است .
روی ماه خداوند را ببوس نوشتهی مصطفی مستور
نگاه نویسنده به مسئله خداوند در ادبیات، فلسفه و عرفان ما نگاه جدیدی نیست اما در داستان نویسی با توجه به شیوه پردازش محتوایی آن نو به نظر میرسد. زاویه دید راوی است که انتخابی درست و به جا است زیرا که بر باورپذیری و حقیقت مانندی داستان میافزاید.
نویسنده در این رمان افکار، دینی، معرفت شناسی، جامعه شناسی و… خود را با زبان شخصیتهای داستان بیان میکند که بر پایه سه محور اساسی: شک، عدم قطعیت، تنهایی، بنیان نهاده است. شک مثل آنچه را که نباید نادیده گرفت،
دغدغه اصلی نویسنده، یعنی خدامحوری و تفکر و اندیشه ایمان و تقدس و تلاش انسان برای کشف خود و کشف معنا و خدا، در داستان است که حتماً دارای ارزش فوق العاده است. و به خاطر این امر باید از نویسنده تشکر کرد. این رمان در حقیقت جزء آن دسته از داستانهایی است که روح دردمند یک انسان از خودبیگانه را به خویشتند خویش باز میگرداند و انتظام میبخشد.
[su_label type=”important”]بیشتر بخوانید:[/su_label] عشق و چیزهای دیگر نوشتهی مصطفی مستور ، اخلاق و عبرت در رمان
در داستان این کتاب یونس دانشجوی دکترای پژوهشگری اجتماعی است که برای تز دکترا در حال تحقیق و جستجوی دلیل جامعه شناختی خودکشی دکتر جوانی به اسم پارسا است. پارسا دکترای فیزیک داشته و سالها بر روی مفاهیم ریاضی انسانی تحقیق و مطالعه داشته و هیچ مشکل عمدهای که دلیلی برای خودکشی باشد هم نداشته است.
در میان شخصیتهای داستان جولیا همسر مهرداد -که در آمریکاست و دچار بیماری شده است- هم دچار چنین سؤالهای پیچیده فلسفی میباشد و البته پرسشهای جولیا قدری عمیقتر و ژرفتر است.
یک نکته بسیار مهم در این رمان این است که برخی شخصیتها به نوعی گرفتار چنین پرسشهای معرفتی هستند و برخی دیگر به این پرسشها پاسخ داده اند. «جولیا»، «یونس» به این باور نرسیده اند که خدایی هست و دنیا دارای هدف متعالی است. علیرضا «دوست یونس» و «سایه» به چنین معرفت و شناختی دست پیدا کرده و عمیقاً باور دارند.
به همین دلیل تقابل و کشمکشها در این خصوص وجود دارد و سیر رویدادها را هم همین بحث عمیق جهت میدهد. از نظر محتوا اهمیت این نوشته از این است که مسئله بسیار عمیق انسانی و الهی را به ساده ترین شکل ممکن و بدون تعقید است و دشواریهای ساختاری و معنایی اثبات میکند و لازمه چنین عملکردی تسلط به هنر نوشتن داستان است.
بیشتر بخوانید: مرغابیهای باغوحش سینما مولنروژ؛ داستانی کوتاه نوشتهی مصطفی مستور
در این داستان عشق به زیبایی تعریف و حتی تفسیر شده است. عشق به هم نوع (انسان به انسان) اگر حقیقی و برای آگاهی باشد بسیار وسیع و پهناور است و صد البته اگر انسان عاشق خود را به عظمت عشق گسترده نکند بدون شکل برایش شکننده خواهد بود.
در این رمان شخصیت دکتر محسن پارسا که خودکشی کرده است قابل درنگ و تأمل میباشد. برابر آیات قرآنی و احادیث خداوند از روح خود در انسان دمیده است بنابراین انسان که اشرف موجودات است، شمهای از وجود متکامل خداوند است بنابراین عشق زمینی (با تأکید بر حقیقی بودن آن) میتواند نمود عشق الهی باشد.
روی ماه خداوند را ببوس، از نظر بسیاری از فعالان حوزه ادبیات داستانی، تاکنون موفقترین کار مصطفی مستور است. کاری که هم توانست مخاطب عام را جذب کند و هم مخاطبان خاص را با خود همراه سازد. دغدغههای اجتماعی و آنچه که در ساختار کلی زندگی مردم شهرنشین میگذرد عمده ذهنیت این نویسنده را تشکیل میدهد، ذهنیتی که در اغلب آثار او مشهود است .
قسمتهای از کتاب روی ماه خداوند را ببوس
“خداوند برای هر کس همان قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره”
ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره علی (ع) لحظهای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و هموار میگفت اگر پردهها برچیده شوند ذرهای بر ایمان او افزوده نخواهد شد . خداوند علی (ع) بی شک بزرگ ترین خداوندی است که میتواند وجود داشته باشد.
این سخت ترین کاریه که کسی میتونه در تمام زندگیاش انجام بده . وای یونس کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا مرا به اینجا کشوندی؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی.
بیشتر بخوانید: رساله درباره ی نادر فارابی، نوشتهی «مصطفی مستور»
گفتم “دوستت دارم ” و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد . گفتم نکند تو رو کشته باشم؟ نکند من مرده باشم ؟پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی. غیب شده بودی. گفتم که سحر نمیدانم.
چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی . گفتم : بس است برو ! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ . جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی ان قدر که گونههای من خیس شد.
بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که آنجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود . و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود.
گفتی اینجا رازی نیست؟ گفتم: راز؟ گفتی: من امدم
بیشتر بخوانید: مصطفی مستور: مروری بر آثار نویسنده، محقق و مترجم
وقتی طلوع کردی من آن بالا بودم پشت شیشه. محو تو. اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست! تو نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. تو ان پایین مثل یک حجم ابی میدرخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام میشد…
و تو هنوز نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام .