معرفی کتاب: شهرزاد قصه گوی دوران معاصر ، قصه های مشهدی گلین خانم
معرفی کتاب : قصه های مشهدی گلین خانم
شهرزاد قصه گوی دوران معاصر
کودکان و قصه ها رابطه عجیبی با هم دارند .خود قصه فقط آنهایی که برای کودکان گفته میشود دنیایی پر از تخیلات، زیبایی، افق های باز بی حد و حصر، را در بر میگیرد و عجیب تر اینکه ماندنی ترین قصه ها همین قصه های کودکان میباشد.
قصه های مادربزرگها یا به قول معروف عامیانه که سینه به سینه نقل میشود و فقط در خاطره ها و قلبها ثبت است از جمله همین قصه های کودکان میباشد که تأثیر و اهمیت آن در تکامل روحی و شکلگیری شخصیت کودکان بسزاست . هیچ یک از انواع «ادبیات کودکان» به اندازه قصههای عامیانه برای رشد و استحکام روانی کودکان ثمربخش و خشنودکننده نیست. این قصهها گرچه در نگاه اول سطحی به نظر میآیند و – از آنجا که زمان خیالپردازی آنها پیش از برآمدن جوامع مدرن بوده است – کمک چندانی نیز به درک مقتضیات زندگی مدرن در جوامع توده وار نمیکنند. اما در شناختن مسائل و حالات درونی انسانها و یافتن راه حلهای درست جهت حل مشکلات روانی، بیش از هر نوع دیگری از داستان که در محدوده فهم کودکان قرار دارد، از آنها میتوان بهره جست. پیام نهفته در قصهها به کودک این امکان را میدهد که پیچیدگیهای زندگی انسان را دریابد، به آشفتگی احساسات خود سروسامان دهد و برای زیستن معنایی بیابد. کودک نیاز به انگیزههایی دارد تا بتواند در درون خود و بعدها در زندگی خود نظمی ایجاد کند.
قصه های عامیانه جایگاه خود را در خانواده های کنونی از دست داده است زیرا جایگاه مادربزرگها و پدربزرگها و بزرگهای فامیل به خاطر تغییر شرایط زندگی دچار تحول و دگرگونی و حتی رو به نابودی است.
کتابی که می خواهم معرفی کنم از همین دسته قصه های عامیانه است ولی این یکی سرگذشت بسیار شنیدنی دارد که شرح آن در مقدمه کتاب اینطور آمده است. در بحبوحه جنگ جهانی دوم و در دورانی که ایران در اشغال نظامی نیروهای متفقین بود، مرد انگلیسی جوانی که سی سال بیش نداشت، در سال ۱۹۴۳ میلادی، مأموریت مییابد تا صدای دولت متبوع خود را به نام «صدای انگلیس» در بخشی از رادیو تهران دایر کند. البته این اولین بار نبود که «لورنس پول اِلوِل-ساتِن» (Lawrence Paul Elwell-Sutton ۱۹۸۴-۱۹۱۲ میلادی) به ایران میآمد؛ او چند سال پیش از این، بهعنوان کارمند یک شرکت بزرگ نفتی بریتانیایی، به ایران آمده و با این سرزمین و مردمانش آشنا شده بود. حس کنجکاوی و برخورد دوستانهاش با مردم، و نیز آشنایی با زبان فارسی و علاقه به فرهنگ و تمدن ایرانی، زمینه همدمی و همزبانی او را با مردم کوچه و بازار فراهم میآورد و چنین است که در اوقات فراغت و در کنار انجام ماموریتی که بهعهده داشته است، به مجالس و محافل و میهمانیهای ایرانی راه مییابد. دوستی او با خبرنگاری ایرانی و رفت و آمد به خانه او موجب آشناییاش با پیرزنی به نام «مشهدی گلین خانم» میشود. وقتی این پیرزن میفهمد که این جوان انگلیسی طبعاً کم حرف است، برایش روایت فارسی قصه معروف «هرکسی حرف بزنه باید به گوساله آب بده» را تعریف میکند. بعدها معلوم میشود که مشدی گلین خانم علیرغم آن که بیسواد بود، گنجینهای پایانناپذیر از قصههای عامیانه را در حافظه داشت و به هر مناسبتی یکی از آنها را تعریف میکرد. این پیرزن به گفته خودش قادر بود یک سال تمام قصه تعریف کند، بدون آنکه یکی از قصهها تکراری باشد. الول-ساتن که پس از این آشنایی جزو شنوندگان علاقهمند قصههای گلین خانم به شمار میرفت و بهطور مرتب، آخر هر هفته، او را در خانه دوستان خود ملاقات میکرد، حدس میزد که کل گنجینه قصههای این قصهخوان پیر، میبایستی بیش از هزار قصه و لطیفه باشد.
مشدی گلین خانم تاریخ دقیق تولد خودش را نمیدانست، ولی حدوداً هفتادساله مینمود، اما با توجه به نام «گلین» و از آنجا که زبان ترکی را خوب میدانست، بهنظر میرسید که اهل شمال غرب ایران است. البته مدت زیادی بود که در جنوب تهران زندگی میکرد. در طول عمرش خیلی کم از تهران خارج شده بود؛ فقط چند بار به قصد زیارت به شهرهای نجف و کربلا و مشهد و دیگر اماکن مقدس شیعیان رفته بود. گلین خانم زندگی خود را با پرستاری از بچههای خانوادههای ثروتمندِ بالای شهر تهران تامین میکرد. حالا هم که پیر و فرسوده شده بود و توان این کارها را نداشت. هنوز مهمان عزیز خانوادههایی بود که او را میشناختند و از شنیدن قصهها و لطیفههایش لذت میبردند.
الول-ساتن رفته رفته چنان مجذوب و محسور قصههای مشدی گلین خانم میشود که تصمیم میگیرد هربار که پای صحبتهای این پیرزن مینشیند، متن قصههای او را ثبت کند. شگفتا که او در آن زمان، علی رغم اشتغال در اداره رادیو، هیچگونه دستگاه ضبط صوت در اختیار نداشته است، باری، او متن قصهها را همانگونه که به لهجه عامیانه تهرانی میشنیده، لغت به لغت، بر روی کاغذ میآورده و از این طریق اسنادی ارزشمند از ادبیات عامیانه فارسی به دست ما رسیده است. دست نوشتههای او واضح و صحیح و نمایانگر تسلط کامل یک خارجی به زبان فارسی است. جالب آنکه اغلب اوراقی که این قصهها بر روی آنها نوشته شده است، خود اسنادیند که وضع اسفبار آن دوران را بازگو میکنند. نخست آنکه به خاطر کمبود کاغذ و لوازم تحریر، ورقههای کاغذ به اندازه و جنسهای مختلف، به طور منظم به هم چسبانده شدهاند. اغلب قصهها با مداد کمرنگ و کند روی کاغذ رنگی نوشته شده است. افزون بر اینها کمتر برگ کاغذی را در میان اوراق میتوان یافت که متن قصهها بر دو روی آن نوشته شده باشد؛ چرا که کاغذها، یا فُرم تلگرام اداره پست ایران است، یا اطلاعیههای برنامههای رادیویی «صدای انگلیس» و یا کاغذهای ضخیمی که بر روی دیگر آنها گزارشهایی نوشته شده است و یا شعارهای تبلیغاتی و تصاویری درباره وقایع جنگ جهانی دوم در اروپا و شمال آفریقا به چشم میخورد که همه نمودار وضع تاسفبار آن زمان است.
گردآورنده این قصهها چهار سال تمام – از ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۷ میلادی – در ایران میماند و در مجموع ۱۱۷ قصه را که خود از زبان گلین خانم شنیده روی کاغذ آورده است. یک سال بعد از خروج او از ایران، در سال ۱۳۲۷ خورشیدی، قصهگوی پیر ما، مشدی گلین خانم، میمیرد. کوشش الول-ساتن در ثبت و گردآوری این قصهها، آن هم بلاواسطه از زبان قصهگویی ایرانی، در نوع خود بیسابقه است.
یک نمونه از قصه های مشهدی گلین خانم
قصه ننه مومی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یه تاجری بود، رفت در خانه یکی خواستگاری. اون آدم سه تا دختر داشت. دختر بزرگشو عقد کرد، داد به این. این سه روز دخترو پهلوی پدرومادرش گذاشت، بعد از سه روز دخترو ورداشت برد. برد در قلعه خودش زندگانی کردن.
پنج شش ماه بعد به دختر گفت: «من میخوام برم مسافرت. تو اونجور آذوفه بخواهی اینجا هست، همه چیز هست. اونجور که دلت لباس بخواد هست. اونجور که دلت غذا بخواد هست. بره میخواهی، بکش بخور، مرغ میخواهی، بکش بخور!» دختر گفت: «بسیار خوب.» تاجر در قلعه رو قلف کرد و رفت.
دختر دو ماه که تنها ماند، دق کرد، مرد. تاجر وقتی که از مسافرت برگشت، دید دختر مرده و گوشتاش تلاشته شده. تاجر مهر دخترو آورد، داد پدرش، گفت: «این مهر دختر. اون مرحوم شد. حالا یه دختر دیگه تو بده.» اون دخترم گرفت، آورد. اون هم سه چهار ماه اونجا بود، بعد به همون ترتیب گذاشت رفت مسافرت. این هم دو سه ماه که گذشت، دق کرد مرد. تاجر از مسافرت برگشت، دید این هم مرده، این هم مهرشو ورداشت، برد پیش پدرومادرش، گفت: «این هم مرحوم شد. اون یکی دخترو بده!» مادره بنا کرد گریه و زاری کردن، گفت: «توچه کار میکنی، بر سر بچههای من چه میآری؟ بعد از چند ماه میای، میگی: دق کرد، مرد!» گفت: «قسمتشونه، من کاری نمیکنم.» به هر جهت او دختر کوچکه رو عقدکرد، برد. چند روزی اینجا عروسی داشتند و دخترو ورداشت برد.
این هم همونجور دو سه ماه پهلوی هم موندن و گفت: «من میخوام برم مسافرت.» دختر بهش گفت: «تو میخواهی بری، من حمل پیدا کردم.» گفت:«ان شاءالله برای زاییدنت میام.» دخترو گذاشت، در قلعه رو قلف کرد، رفت.
دختر فردا صبح دید تنهاست، چه کار بکنه. یه دقه رفت با مرغها بازی کرد، یه ساعت رفت سرشو با برهها گرم کرد. آمد گفت: «بالاخره نمیشه، آدم یه همدم میخواد.» دید از عسلها موم زیادی اینجا هست. دختر یه آدمک بزرگ از موم ساخت، پارچه هم آورد و براش یه دست لباس برید و دوخت، تن مومه کرد. مومه رو برد اون بالای اتاق روی دوشک نشوند. اونوقت صبح از خواب پا میشد، میومد پهلوی مومه، میگفت: «ننه مومه ناهار چه بخوریم؟» اونوقت خودش جواب میداد عوض مومه میگفت: «ننه هر چی دلت میخواد.»
اون با این ننه مومه سالی رو برای خودش سربرد تا نزدیک زاییدن شد. خودش آمد نشست، گفت: «ننه مومی.» خودش اونوقت جواب داد. گقت: «جون ننه مومی چیه؟» اونوقت خودش جواب داد. گفت: «برای بچه چه چی بدوزم؟ لباس میخواد، فردا من دردم میگیره، تکلیف من چیه؟» خودش جواب داد، گفت: «مگه تو پارچه نداری؟ پاشو پارچه وردار، لباس بدوز!» تا موقعی که دردش گرفت. آمد پهلوی ننه مومی، گفت: «ننه، من دردمه، اینجا که کسی نیست ،قابله نیست، تکلیف من چیه؟» خودش جواب داد، عوض ننه مومی، گفت: «ننه جون قابله که نیست، خدا که هست. تو تا سرپا هستی، پاشو جاتو درست کن، درد که تند شد، خدا خودش بچه رو میده!» دختر بلند شد و جا ماشو درست کرد. دردش که گرفت. از قدرت خدا زایید. خودش پا شد و بچه رو لباس تنش کرد، قنداق کرد، پهلوی ننه مومی گرفت خوابید. بروز وعده حمامش هم، رفت حمام. تا بچه دو سه ماهه شد.
بالاخره این روز بچه تو ننی بود. تاجر از مسافرت برگشت. دم قلعه که رسید، گوش داد، صدای لالای … لالای میاد. درو وا کرد. آمد تو، دید زنش نشسته، بچه هم تو ننیست. یه نفر هم اون بالای اطاق نشسته، چادر سرشه، گفت: «اون کیه، اونجا نشسته؟» گفت: «ننه مومیه.» ننه مومی چه چیه؟ ما همه چی داشتیم، ننه مومی نداشتیم.» گفت: «بلی، شما که رفتین. من دیدم تنهایی خیلی بهم سخت میگذره. اینو از موم درست کردم. لباس هم تنش کردم، همدم خودم کردم تا امروز و اونهم همدم من بوده بیزبون.» گفت: «بسیار خوب، حالا فهمیدم، تو از اون زنهایی هستی که در دنیا از خوبی لنگه نداری.» دخترو با بچه اش آورد شهر پهلوی پدر و مادرش. بعد پدر و مادرشو آورد قلعه پهلوی دختر، گفت:«چون من دائمالسفر هستم، شما پهلوی این باشید.»
همچی که اینها بهم رسیدن، همه دوستا برسن.