داستان کوتاه

داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری

ارنست میلر همینگوی یا ارنست همینگوی Ernest Hemingway در سال ۱۸۹۹ میلادی در ایالت ایلینوی آمریکا به دنیا آمد. پدر او پزشک و مادرش معلم پیانو و آواز بود. اولین نوشته های او به دوران مدرسه و نوشتن در روزنامه ی مدرسه باز می گردد. ارنست همینگوی علاوه بر نوشتن علاقه ی زیادی به ارتش و جنگ داشت تا اینکه سرانجام در سال ۱۹۱۷ وارد جبهه شد. چهار سال بعد همینگوی با دخنر روزنامه نگاری آشنا شد و ازدواج کرد. آنها به سفرهایی در اروپا رفته و در آنجا همینگوی با نویسندگان نامداری چون جیمز جویس و ازرا پاوند آشنا شد. در ادامه با متن کامل داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری با نت نوشت همراه باشید.

داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری
داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری

داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری

تنها دو آمریکایی در هتل بودند. هیچ‌کدام از آدم‌هایی را که توی پلکان، در سر راه خود به اتاق‌شان یا موقع برگشتن از آن، می‌دیدند نمی‌شناختند. اتاق‌شان در طبقۀ دوم رو به دریا بود. اتاق در عین حال رو به باغ ملی و بنای یادبود جنگ قرار داشت. توی باغ ملی نخل‌های بلند و نیمکت‌های سبز دیده می‌شد. هوا که خوب بود همیشه یک با سه‌پایه‌اش در آنجا حضور داشت. نقاش‌ها از نحوه‌ای که نخل‌ها قد کشیده بودند و از رنگ‌های براق هتل‌های رو به باغ ملی و دریا خوش‌شان می‌آمد. ایتالیایی‌ها از راه دور می‌آمدند تا بنای یادبود جنگ را ببینند. بنای یادبود از برنز ساخته شده بود و زیر باران برق می‌زد. باران می‌بارید. آب باران از نخل‌ها چک‌چک می‌ریخت. آب توی چاله‌های جاده‌های شنی جمع شده بود. دریا زیر باران به صورت خطی طویل به ساحل می‌خورد و می‌شکست و، روی ساحل، لغزان به عقب بر می‌گشت تا باز به صورت خطی طویل بشکند. اتومبیل‌ها از میدان کنار بنای یادبود جنگ رفته بودند. در طرف دیگر میدان، در آستانۀ در کافه، پیشخدمتی ایستاده بود و به میدان خالی نگاه می‌کرد.
خانم امریکایی پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می‌کرد. بیرون، درست زیر پنجرۀ اتاق آن‌ها، گربه‌ای زیر یکی از میز‌های سبز آبچکان قوز کرده بود. گربه سعی می‌کرد خودش را جمع کند تا آب رویش نریزد.

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه داستان پیرمرد بر سر پل اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری»

زن امریکایی گفت: «می‌رم پایین اون بچه گربه رو بیارم».
شوهرش، از روی تخت، از روی تعارف گفت: «من این کارو می‌کنم».
«نه، من می‌آرمش. بچه گربۀ بیچاره اون بیرون داره سعی می‌کنه زیر میز خیس نشه».
شوهر به مطالعه ادامه داد، دراز کشیده بود و روی دو بالشی که در پای تخت قرار داشت لم داده بود.
گفت: «خیس نشی».
زن از پلکان پایین رفت و صاحب هتل بلند شد ایستاد و جلو زن که از دفتر بیرون می‌رفت تعظیم کرد. میزش در انتهای دفتر قرار داشت. پیرمرد بود و قد بلندی داشت.
زن گفت: «بارون می‌آد.» از صاحب هتل خوشش می‌آمد.
«آره، آره، خانوم. هوا بده. هوای خیلی بدی‌یه».

بیشتر بخوانید: تحلیل داستان کوتاه زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر اثر ارنست همینگوی

مرد پشت میزش در انتهای اتاق کم‌نور ایستاده بود. زن از او خوشش می‌آمد. از رفتار بسیار جدی او در مقابل هر شکایتی خوشش می‌آمد. از وقارش خوشش می‌آمد. از شیوه‌ای که به او خدمت می‌کرد خوشش می‌آمد. از احساسی که او در مقام صاحب هتل بودن داشت خوشش می‌آمد. از چهرۀ سالخورده و جدی او و از دست‌های بزرگش خوشش می‌آمد.
زن، با احساس علاقه به صاحب هتل، در را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. باران تندتر می‌بارید. مردی با شنل لاستیکی از توی میدان خالی به طرف کافه می‌رفت. گربه می‌بایست جایی طرف راست باشد. شاید بهتر بود از زیر لبۀ پیش آمدۀ بام‌ها حرکت می‌کرد. همان‌طور که توی آستانۀ در ایستاده بود چتری پشت سرش باز شد. خدمتکاری بود که اتاق‌شان را تمیز می‌کرد.
خدمتکار لبخند زد و به ایتالیایی گفت: «نباید خیس بشین.» البته صاحب هتل او را فرستاده بود.
زن همراه خدمتکار که چتر را بالای سرش گرفته بود توی راه شن‌ریزی شده پیش رفت تا زیر پنجرۀ اتاق‌شان رسید. میز همان جا بود و رنگ سبز براقش با آب باران شسته شده بود اما گربه رفته بود. زن ناگهان دلش شکست. خدمتکار سر بالا برد و به زن نگاه کرد.
«چیزی گم کرده‌ین، خانوم؟»

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه آدم کش ها اثر ارنست همینگوی ترجمه نجف دریابندری

داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری
داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری

زن امریکایی گفت: «اینجا یه گربه بود».
«یه گربه؟»
خدمتکار خندید: «یه گربه؟ یه گربه زیر بارون؟»
زن گفت: «آره، زیر این میز.» و بعد گفت: «وای، خیلی می‌خواستمش. دلم یه بچه گربه می‌خواست».
وقتی زن به انگلیسی حرف زد چهره خدمتکار در هم رفت.
گفت: «بیایین برین، خانوم. باید برگردیم تو. شما خیس می‌شین».
زن امریکایی گفت: «گمونم درست می‌گین».
از راه شن‌ریزی شده برگشتند و از در گذشتند. خدمتکار بیرون ایستاد تا چتر را ببندد. خانم امریکایی که از دفتر می‌گذشت صاحب هتل از پشت میزش تعظیم کرد. زن در گوشۀ دلش احساس کوچکی و سرافکندگی کرد. صاحب هتل سبب شد که او خودش را کوچک و در عین حال مهم احساس کند. از پلکان بالا رفت. در اتاق را باز کرد. جورج روی تخت بود، مطالعه می‌کرد.
مرد کتاب را زمین گذاشت، گفت: «گربه رو گرفتی؟»
«رفته بود».
مرد که خستگی چشمانش را در می‌کرد، گفت: «عجیبه، کجا رفته؟»
زن روی تخت نشست.
گفت: «خیلی می‌خواستمش. نمی‌دونم چرا ان‌قدر می‌خواستمش. من اون بچه گربۀ بیچاره رو می‌خواستم. شوخی نیست که آدم یه بچه گربۀ بیچاره زیر بارون باشه».
جورج باز مطالعه می‌کرد.

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه برف‌های کلیمانجارو اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری

زن پیش رفت، جلو آینۀ میز آرایش نشست و توی آینۀ دستی به خودش نگاه کرد. نیمرخش را بررسی کرد، البته از یک طرف و بعد از طرف دیگر. سپس پشت سر و گردنش را برانداز کرد.
زن باز به نیمرخش نگاه کرد و گفت: «به نظر تو این فکر خوبی نست که بذارم موهام بلند بشه؟»
جورج سر بالا کرد و پشت گردن زن را دید که مثل پسرها کوتاه شده بود.
«من همین طور که هست دوست دارم».
زن گفت: «من که ازش خسته شده‌م. از اینکه شکل پسرها شده‌م. خسته شده‌م».
جورج توی تخت جا‌به‌جا شد. از وقتی زن شروع به صحبت کرده بود چشم از او برنداشته بود.
گفت: «همین طوری خیلی قشنگی».
زن آینه را روی میز آرایش گذاشت و پشت پنجره رفت، بیرون را نگاه کرد. داشت تاریک می‌شد.
زن گفت: «دلم می‌خواد موهامو محکم و صاف بکشم و یه گره بزرگ پشت سرم کنم و حسش کنم. دلم می‌خواد یه بچه گربه داشتم روی دامنم می‌نشوندم و وقتی نازش می‌کردم خرخر می‌کرد».
جورج از روی تخت گفت: «اهه؟»
«و دلم می‌خواد پشت یه میز بشینم و توی ظرف نقرۀ خودم غذا بخورم و دلم می‌خواد شمع هم سر میز روشن باشه. و دلم می‌خواد بهار بشه و دلم می‌خواد موهامو جلو آینه بروس بزنم و دلم یه بچه گربه می‌خواد و دلم یه لباس نو می‌خواد».

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه تپه هایی چون فیلهای سفید اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری

جورج گفت: «در دهن تو بذار برو یه چیزی بخون.» و باز مشغول مطالعه شد.
زن از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. در این وقت هوا کاملا تاریک شده بود و هنوز روی درختان باران می‌بارید.
زن گفت: «چه کار کنم، دلم گربه می‌خواد. دلم گربه می‌خواد. دلم گربه می‌خواد. حالا که موهام بلند نیست و هیچ تفریحی ندارم یه گربه که می‌تونم داشته باشم».
جورج گوش نمی‌داد. کتابش را مطالعه می‌کرد. زن از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، چراغ‌های میدان روشن شده بود.
یک نفر در زد.
جورج سرش را بلند کرد، گفت: «بیایین تو».
خدمتکار توی درگاه ایستاده بود. یک گربۀ گل‌باقالی بزرگ را محکم به بدنش گرفته بود، گربه در راستای تنش آویزان بود.
گفت: «معذرت می‌خوام. صاحب هتل از من خواهش کرد این گربه رو برای خانوم بیارم».

بیشتر بخوانید: تحلیل رمان وداع با اسلحه اثر ارنست همینگوی

داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری
داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری

حسین فرجی راد

حسین فرجی راد هستم. مهندس عمران هستم و علاقه مند به کتاب، ادبیات، موسیقی و خیلی چیزهای دیگه... از ارتباط با دوستان و فعالیت در این فضا خوشحال هستم.

نوشته های مشابه

‫۴ دیدگاه ها

  1. داستان میزان اهمیت و توجه رو درخواست توجه است
    و اینکه می توان پی برد دوست داشتن ها در نهاد انسان است

  2. همه ی ما نیاز به محبت و توجه و دوست داشته شدن داریم و همون طور که گلاسر ۵ نیاز اساسی رو مطرح می کنه بقا و زنده ماندن، عشق و احساس تعلق، آزادی، قدرت و پیشرفت و تفریح می‌باشد. و این داستان به نظر من نیاز به عشق و احساس تعلق زن برآورده نمی شد
    و اگر این نیاز برآورده نشه احساس سرخوردگی و شاید پوچی کنیم همین طور که در داستان مرد به زنش توجه نداشت و درک درستی از خواسته های او..

    زن هم چون نیاز توجه رو از مردش دریافت نمی کرد با کوچکترین توجهی از طرف دیگران جذب می شد مثل یک بلند شدن پیش پای ساده صاحب هتل یا هنگام غر زدن م نقد از هتل صاحب هتل فقط خوب گوش می کرده، اینها یعنی اینکه زن کسی رو در کنار خودش می خواست که شنونده ی خوبی باشه..

    مرد کتاب خوان بود اما کتابها راهی برای او روشن نکرده بود و فکر می کرد فقط خواندن کتاب مهمه… و درکی از احساسات دیکران نداشت

  3. در داستان بالا، اینجا واژه‌ای جا افتاده است. لطفاً ویراست کنید:
    «هوا که خوب بود همیشه یک (؟) با سه‌پایه‌اش در آنجا حضور داشت. نقاش‌ها از نحوه‌ای که نخل‌ها قد کشیده بودند و از رنگ‌های براق هتل‌های رو به باغ ملی و دریا خوش‌شان می‌آمد.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا