داستان کوتاه

یک دست و دو هندوانه نوشته‌ی آنتوان چخوف

داستان کوتاه یک دست و دو هندوانه
۱+

در این مطلب در کنار شما به داستان کوتاه یک دست و دو هندوانه اثر آنتوان چخوف می‌پردازیم، آنتون چخوف نامی آشنا برای تمامی اهالی ادبیات در سراسر جهان است و شاید نیاز به معرفی او نباشد. او در زمینه داستان‌های کوتاه و نمایش نامه شهرت جهانی دارد و داستان یک دست و دو هندوانه یکی از زیباترین آثار کوتاه او به شمار می‌رود که نت نوشت آن را برای شما انتخاب کرده است. در این داستان همانند سایر داستان‌های کوتاه این نویسنده اثری از پیچیدگی و تکلف و منش خاصی در نگارش نیستیم. چخوف به شیوه‌ای کاملا روان و سلیس یک داستان که معمولا زمینه‌ای خانوادگی دارد را بیان می‌کند و افکار خواننده را به روشی کاملا جذاب به داستان معطوف می‌دارد.

آنتوان چخوف

در آغاز داستان کوتاه یک دست و دو هندوانه به مروری بسیار مختصری از زندگی آنتوان چخوف می‌پردازیم. آنتون چخوف با نام کامل آنتون پاولوویچ چخوف پزشک، نویسنده و نمایشنامه نویس مشهور روسی است. او در تاریخ ۲۹ ژانویه‌ی ۱۸۶۰ متولد شد و به تاریخ ۱۵ جولای ۱۹۰۴ در سن ۴۴ سالگی درگذشت. چخوف در مدت عمر کوتاه خود آثار برجسته‌ای چه در حوزه‌ داستان کوتاه و چه در حوزه‌ نمایشنامه  به جا گذاشته است. از مشهورترین نمایشنامه‌های او می‌توان به عروسی، سه خواهر، باغ آلبالو، دایی وانیا اشاره کرد.

بیشتر بخوانید: داستان ملال انگیز نوشته‌ی آنتون چخوف، از سر گذراندن چنین لحظاتی ساده نیست

چخوف در مدت عمر کوتاه خود آثار برجسته‌ای چه در حوزه‌ داستان کوتاه و چه در حوزه‌ نمایشنامه  به جا گذاشته است.

چخوف در مدت عمر کوتاه خود آثار برجسته‌ای چه در حوزه‌ داستان کوتاه و چه در حوزه‌ نمایشنامه  به جا گذاشته است.

یک دست و دو هندوانه

ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف (۱)، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کله نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلند‌بلند ناسزا گفت. دیروز، هنگامی ‌که از کنار آلاچیق رد می‌شد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوش‌هایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربان‌تر و خودمانی‌تر از معمول، با پسر عموی تازه‌ واردش گرم گفت‌وگو بود. او شوهر خود را «گوساله» می‌نامید و می‌کوشید ثابت کند که سرگرد را به علت کند‌ذهنی و رفتار دهاتی‌وار و حالات جنون‌آسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست می‌داشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرف‌ها دست‌خوش بهت و خشم و جنون شده و مشت‌ها را دیوانه‌وار گره کرده بود، صورتش گر گرفته و سرخ‌تر از خرچنگ آب‌پز شده بود. در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق تروقی راه افتاد که نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومه قارص (۲) هم راه نیفتاده بود.

بعد از آن‌که از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشت‌ها را در هوا تکان داد، چند دقیقه‌ای در اتاق قدم زد، سپس فریاد کشید:

– آهای کله‌پوک‌ها!

در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانته‌لی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافت‌چی سرگرد، از در درآمد. یکی از لباس‌های کوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و توله سگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلک زد.

سرگرد گفت:

– گوش کن پانته‌لی! دلم می‌خواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رک وپوست کنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست به ایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضری با من روراست باشی یا نه؟

– اختیار دارید جناب سرگرد.

– با آن چشم‌های ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدم‌های متشخص نباید با چشم‌های حیرت‌زده نگاه کرد، زشت است! باز که نیشت را باز کرده‌ای! حقا که گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفته‌ای که رفتارت در حضور من چطور باید باشد…بگذریم. حالا رک‌وپوست کنده و بدون تته‌پته به سؤالم جواب بده! تو زنت را کتک می‌زنی یا نه؟

پانته‌لی کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خنده نخودی سر داد و من‌من‌کنان گفت:

– هر سه‌شنبه خدا، جناب سرگرد!

– این که خنده نداشت! این چیزها خنده برنمی‌دارد! دهانت را هم ببند! در حضور من این‌قدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمی‌آید.

لحظه‌ای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:

– فکر می‌کنم فقط موژیک (۳)جماعت نیست که کتک می‌زند. تو چه فکر می‌کنی؟

– حق با شماست قربان!

– یک مثال بیاور!

– در همین شهر خودمان قاضی‌ای داریم به اسم پیوتر ایوانیچ… باید بشناسیدش… حدود ده سال پیش، سرایدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبی بود اما امان از وقتی که مست می‌کرد… خدا نصیب هیچ تنابنده‌ای نکند!… گاهی وقت‌ها، مست و پاتیل می‌آمد خانه و با مشت و لگد به جان دنده‌های خانم می‌افتاد. خدا همین‌جا ذلیلم کند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هیروویر، یکی دو تا مشت هم نصیب من می‌شد. به جان زنش می‌افتاد و هوار می‌کشید: «زنیکه بی‌شعور، تو دیگر دوستم نداری! به همین علت، می‌خواهم بکشمت، می‌خواهم چراغ عمرت را خاموش کنم…»

– خوب، زنش چه می‌گفت؟

– همه‌اش می‌گفت: «ببخشید… مرا ببخشید!»

– نه؟ راست می‌گویی؟ این‌که عالی است!»

سرگرد به قدری خوشحال شد که دست‌هایش را به هم مالید.

– البته که راست می‌گویم، جناب سرگرد! آخر چطور ممکن است آدم زن خودش را کتک نزند؟ مثلاَ یکیش خودم… مگر می‌شود زنم را کتک نزنم؟ خوب، زنی که سازدهنی مردم را زیر پایش له کند و بعدش هم به شیرینی‌های شما ناخنک بزند حقش است کتک بخورد… آخر مگر می‌شود مرتکب این همه خلاف شد؟

– لازم نیست برایم صغراکبرا بچینی، کله‌پوک! حالا دیگر استدلال هم می‌کند! تو را چه به استدلال؟ در کاری که به تو مربوط نمی‌شود، هیچ‌وقت دخالت نکن! راستی خانم چه‌کار می‌کنند؟

– خواب تشریف دارند قربان.

– هرچه باداباد! برو به ماریا بگو خانم را بیدار کند و ایشان را بفرستد پیش من… نه صبر کن، نرو! تو چه فکر می‌کنی؟ به نظر تو من شبیه موژیک جماعت هستم؟

– چرا باید شبیه موژیک باشید؟ کی دیده شده که ارباب شبیه موژیک باشد؟ البته هیچه وقت دیده نشده!

این را گفت و شانه‌هایش را بالا انداخت و در را با صدای خشکی باز کرد و بیرون رفت. سرگرد هم که آثار اضطراب بر چهره‌اش نقش خورده بود، آبی به سروروی خود زد و مشغول پوشیدن لباس شد.

سرگرد، همین ک همسر بیست ساله تودل‌ برواش از در وارد شد با نیش‌دارترین لحنی که میسر بود گفت:

– عزیز دلم، می‌توانی ساعتی از وقت گران‌بهایت را که این همه برای همه‌مان مفید است، در اختیار من بگذاری؟

زن، پیشانی‌اش را برای بوسه، به سرگرد عرضه کرد و جواب داد:

– با کمال میل، دوست من!

– عزیز دلم، هوس کرده‌ام روی دریاچه گشتی بزنیم… کمی ‌تفریح کنیم… حاضری همراهی‌ام کنی؟

– فکر نمی‌کنی هوا گرم باشد؟ با وجود این، بابا جانم، پیشنهادت را با کمال میل قبول می‌کنم. اما به یک شرط، تو پارو می‌زنی، من سکان می‌گیرم. باید کمی ‌هم خوراکی برداریم من که از صبح چیزی نخورده‌ام…

سرگرد، تازیانه‌ای را که در جیب گذاشته بود، با دست لمس کرد و گفت:

– خوراکی برداشته‌ام.

حدود نیم ساعت بعد از این گفت‌وگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش می‌رفتند. سرگرد، عرق‌ریزان پارو می‌زد و همسرش، قایق را هدایت می‌کرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولینا کارولینای نگران دوخته بود ودر حالی که در آتش بی‌صبری می‌سوخت، زیر لب با خود غرولند می‌کرد: «نگاهش کنید! شما را به خدا نگاهش کنید!». همین که قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد: «ایست!» قایق، از حرکت بازماند. چهره سرگرد، ارغوانی شد و زانوانش لرزیدند. زن، نگاه شگفت‌زده خود را به شوهر دوخت و پرسید:

– چه‌ات شده آپولوشا؟

سرگرد غرش‌کنان گفت:

– پس می‌فرمایید که بنده گوساله‌ام،‌ ها؟ پس من…من… کی‌ام؟ یک کله‌ پوک کند ذهن؟ پس تو دوستم نداشتی و دوستم نخواهی داشت،‌ ها؟ پس تو… من…

بار دیگر غرید و مشتش را بلند کرد و تازیانه را در هوا چرخاند و توی قایق… o temporo o mores!… (4) کشمکشی وحشتناک درگرفت. درگیری‌شان چنان بود که در وصف نگنجد! این حادثه را حتی خوش ‌قریحه‌ترین نقاش ایتالیا دیده نیز محال است بتواند ترسیم کند… پیش از آن‌که سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتی از موی سر خود پی ببرد و پیش از آن‌که زن جوان، بتواند تازیانه را که از دست شوهر در ربوده بود به کار گیرد، قایق واژگون شد و…

در همین هنگام ایوان پاولویچ، کلیددار سابق سرگرد که اکنون در بخشداری به عنوان دفترنویس خدمت می‌کرد، در ساحل دریاچه، سوت‌زنان مشغول قدم زدن بود. او با بی‌صبری منتظر آن بود که دختران روستایی از راه برسند و بنا به عادت هرروزه‌شان، در دریاچه آب‌تنی کنند؛ سیگار پشت سیگار دود می‌کرد و به چشم‌چرانی سیری که بنا بود نصیبش شود می‌اندیشید. ناگهان فریادهای جانکاهی به گوشش رسید. صدای اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد می‌زدند: «کمک! کمک!» ایوان پاولویچ، کت و شلوار و چکمه‌هایش را بی‌تأمل درآورد، سه بار صلیب بر سینه رسم کرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آن‌جایی که قابلیت او در فن شناگری بیش از قابلیتش در دفترنویسی بود، در مدتی کمتر از سه دقیقه، خویشتن را در کنار مغروقین یافت. شناکنان به آن دو نزدیک شد و در دم در بن‌بست قرار گرفت- با خودش فکر کرد: «لعنت بر شیطان! به داد کدام یکی برسم؟ » توان آن را نداشت که هر دو را نجات دهد- فقط یکی از آن دو را می‌توانست از مهلکه برهاند. عضلات صورتش، از شدت تردید و تحیر، کج و معوج شدند؛ گاه به این و گاه به آن دگر، چنگ می‌انداخت. سرانجام رو کرد به آن‌ها و گفت:

– فقط یکی‌تان! هر دوتان، زورم نمی‌رسد! به خیال‌تان رسیده که من نهنگم؟

کارولینا کارلونا که به دامان کت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزه‌کشان گفت:

– ایوان عزیزم، مرا… مرا نجات بده! باهات عروسی می‌کنم! به همه مقدسات قسم می‌خورم زنت شوم! وای، خدا جان، دارم غرق می‌شوم!

سرگرد نیز در حالی که آب قورت می‌داد، با صدای بمش هوار می‌کشید:

– ایوان! ایوان پاولویچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! یک روبل پول ودکات با من! نگذار جوانمرگ شوم!… سر تا پایت را طلا می‌گیرم… بجنب، نجاتم بده! واقعاً که… قول می‌دهم با خواهرت ماریا، عروسی کنم… به خدا می‌گیرمش! خواهرت خیلی تودل‌بروست! به حرف‌های زنم گوش نده، مرده‌شوی قیافه‌اش را ببرد! اگر نجاتم ندهی، می‌کشمت! از چنگم زنده درنمی‌روی!

دریاچه به دور سر دفترنویس بخشداری طوری چرخید که نزدیک بود غرق شود. وعده‌های هر دو را به یکسان، مقرون به صرفه یافت. یکی با صرفه‌تر از دیگری. کدام یک را انتخاب کند؟ فرصت، داشت از دست می‌رفت. سرانجام، تصمیم خود را گرفت: «هر دو را نجات می‌دهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است که فقط از یکی‌شان بماسد… پناه بر خدا!» آن‌گاه صلیبی بر سینه رسم کرد، با دست راستش کارولینا کارلونا را زیر بغل گرفت، انگشت سبابه همان دست را به کراوات سرگرد حلقه زد و هن‌هن‌کنان به سمت ساحل شنا کرد. با دست چپ شنا می‌کرد و در همان حال، دستور می‌داد: «پا بزنید! پا بزنید!» به آینده درخشانی که در انتظارش بود می‌اندیشید: «خانم، زن خودم می‌شود، سرگرد هم می‌شود دامادم… به‌به! حالا دیگر تا می‌توانی کیف کن!… بعد از این، نانت توی روغن است، پسر… نان شیرینی تازه بلنبان و سیگار برگ اعلا بکش!… خدایا، شکرت!» شنای یک دستی، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، کار ساده‌ای نبود اما فکر آینده درخشان، نیروی ایوان پاولویچ را دو چندان کرده بود. سرانجام در حالی که لبخند می‌زد و از فرط خوشبختی، خنده‌های نخودی می‌کرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالی ایوان پاولویچ بی حدومرز بود. اما همین که نگاهش به زن و شوهر افتاد که دوستانه دست در دست هم داده و ایستاده بودند، رنگ از صورتش پرید. مشتی به پیشانی خود کوبید و بی آن‌ که به دختران روستایی که از آب‌ تنی دست کشیده و دسته‌جمعی به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاه‌های آمیخته به بهت و تحسین‌شان را به دفتر نویس شجاع دوخته بودند اعتنا کنند، با صدای بلند، زار زد.

فردای آن روز، ایوان پاولویچ به توصیه سرگرد از بخشداری اخراج شد. کارولینا کارلونا نیز به خدمت ماریا خاتمه داد و به او گفت: «حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»

ایوان پاولویچ در کرانه دریاچه منحوس راه می‌رفت و بلند بلند با خودش حرف می‌زد:

-‌ای آدم‌ها، فغان از دست شما! آخر این همه نمک‌ نشناسی؟!

 

۱ – Chtchelkolobov ، معنی تحت‌اللفظی این اسم می‌تواند «پیشانی تلنگری» باشد.

۲ – Ghars ، اشاره به جنگ روسیه با عثمانی‌هاست.

۳ – Moujik ، دهقان- دهاتی.

۴ – چه روزگاری، چه اخلاقیاتی!…( لاتین).

برای درج دیدگاه کلیک کنید

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پربازدیدترین‌های این هفته در نت‌نوشت

برو بالا