آدمی فقط با کار خویش بر جهان عینی است که در وهلهی نخست، خود را به عنوان موجود نوعی به اثبات میرساند. این تولید، زندگیِ فعال نوعی اوست. از طریق و بعلت این تولید است که طبیعت به عنوان کار و واقعیت او جلوهگر میشود. از این رو ابژهی کار، عینیت یافتن زندگی نوعی آدمی است. زیرا به این طریق نه تنها از لحاظ ذهنی یعنی در آگاهی خویش بلکه در واقعیت نیز فعالانه خود را بازتولید میکند و در جهانی که تولید کرده است، خود را مورد اندیشه قرار میدهد.
کارل مارکس، دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴
واژه ی الیناسیون(Alination) در زبان فارسی به صورت از خودبیگانگی، ناهمبستگی، بی خویشتنی، بیزاری، خودفراموشی، بیگانگی، بیگانه کردن، جدایی چیزی از چیز دیگر، دیگری را به جای خود پنداشتن و خود دیگر پنداری، تعبیر شده است. ریشه ی این اصطلاح، کلمه ی لاتینی Alius به معنای دیگر می باشد. پسوند en در زبان لاتین، به معنای منسوب به دیگری است. از صفت Alien فعل Alienate ساخته شده است که به معنای «از آن شخص دیگر کردن» یا به عبارت واضح تر، «انتقال به غیر» می باشد. سپس از این کلمه اسم فعل Alination به معنای انتقال به غیر ساخته شد. (رکنی پور، سیادت، ۱۳۹۲)
هگل را می توان نخستین اندیشمندی به شمار آورد که به صورت جدی به بحثی فلسفی و گسترده درباره ی مفهوم از خود بیگانگی پرداخته است و آن را در زمینه های دینی و اقتصادی مورد مطالعه قرار داده است. به نظر او تقسیم کار و تنوع موجود در آن مانع می شود که انسان، نیازهای خود را تأمین کرده و به آنچه تولید می کند نیازمند باشد؛ و در نهایت موجب اعتماد انسان به غیر خود (انسان های دیگر و صنعت و فن) و پیدایش نیرویی برتر از انسان و حاکم بر او می شود که از حیطه ی قدرت او خارج است و آن موجود بیگانه بر او مسلط می شود. هگل معتقد بود که در مدینه یونانی که رابطه ی شهروند (فرد) و دولت (جامعه) رابطه ی « این همانی» بود، از خود بیگانگی وجود نداشت، ولی با زوال مدینه یونانی، جامعه برای شهروند بیگانه شد، فرد از عقلانیت بریده شد و در مسیر تحقق مجدد چاره ای جز دست برداشتن از آزادی، فردیت»این همانی «ذات خود ندارد و این، همان از خود بیگانگی است. هگل جوهر از خود بیگانگی را در این نکته نهفته می بیند که فرد انسان احساس می کند که حیات شخصیت فردی او، خارج از ذات او، یعنی در جامعه و دولت وجود دارد. وی عصر روشنگری را پایان از خود بیگانگی می داند که حقایق تقویت کننده از خود بیگانگی کاهش می یابند، دولت و سازمان دینی، دیگر حقایق هراس انگیز و اضطراب آفرین نیستند، بلکه بخشی از عالم مادی هستند که مورد تحقیق علمی قرار می گیرند و به این طریق، وجود مطلق (خدا)، صرفاً یک مفهوم توخالی خواهد بود؛ زیرا از طریق بررسی علمی در امور مادی، هیچ وصفی برای آن نمی توان یافت و نمی توان آن را کشف کرد. بدین ترتیب خدا رخت برمی بندد و ذات انسان، مرکز امور و یگانه حقیقت مهم و حاکم می شود.(رجبی، ۱۳۷۹)
هگل معتقد است بیگانگی و ستیز میان روح انسان و جهان نمی تواند حالتی ابدی داشته باشد و دیر یا زود باید از میان برخیزد. اقتضای همه ی انواع هستی در نظر هگل همین است که تا زمانی که بر تضادهای درونی خود چیره نشده اند بر یک حالت باقی نمانند، بلکه چندان تغییرپذیرند تا سرانجام به آشتی سازش کامل با حقیقت خود برسند. این دگرگونی چیزها پیرو نظمی معین است و مبدأش تضاد درونی چیزها و غایتش زوال تضادها و بازگشت عقل کل به اصل خویش است. این همان معنای دیالکتیک هگلی است. روح انسان نیز به حکم ضرورت دیالکتیک باید در رفع جدایی خود از جهان خارج بکوشد. دستیار روح در این کوشش آگاهی یا دانش است. (عنایت،۱۳۷۸) مارکس این واژه را بعنوان یک ایدئولوژی غالب بر نظام کاری به کار برد که در آن کارگر در سیستم ناپایدار و بی ثباتی قرار می گیرد که از شرایط کاری خود راضی نیست و دچار استحاله شده است چرا که کار و شرایط آن بر زندگی کارگر چیره می شود و او در این نظام غرق شده است. در شرایط پیشرفته ی تصرف در نظام سرمایه داری، از خود بیگانگی کار در این واقعیت بیان می شود که کار کارگر، همراه فرآورده های این کار، با او بیگانه شده اند. نیروی کار به صورت کالاهای دیگر درآمده است؛ و این بدان معناست که کارگر خود کالا شده و مجبور است خود را به قیمت بازار بفروشد. بدین سان، گرایش دست مزدها منوط به پایین ترین سطحی است که در آن کارگر می تواند به حیات خود ادامه دهد و فرزاندنش را بزرگ کند. هر چه کارگر ثروت بیشتری تولید می کند، فقیرتر می شود. موضوع کار به عنوان چیزی بیگانه، عینیت یافته و مستقل از تولید کننده اش، در تقابل با فرایند کار قرار می گیرد. اما این تنها فرآورده ی کار نیست که از کننده ی[کار] بیگانه می گردد: خود کار بیگانه می شود؛ به جای آنکه کنشی در جهت خود تحقق بخشی باشد، فرایندی ویرانگر و منشأ بدبختی می شود. کارگر برای تأمین معاش خود کار می کند، نه برای برآوردن نیاز خود به کار کردن. در فرایند کار، یعنی در آن شکل فعالیتی که ویژه ی انسان است، احساس نمی کند که واقعاً خودش است؛ تنها در کارکردهای حیوانی مانند خواب و خوراک و تولید مثل این احساس به او دست می دهد. از خود بیگانه شدن کار، تولید کردن به شیوه ی انسانی را برای انسان نامیسر و در نتیجه از کارگر انسانیت زدائی می کند. در این پروسه، انسان های دیگر برایش بیگانه می شوند؛ زندگی اجتماعی نامیسر می گردد و از حیات چیزی جز کشمکش های خودخواهی های متعارض باقی نمی ماند. مالکیت خصوصی که خود برخاسته از کار از خود بیگانه است، به نوبه ی خود منشأ از خودبیگانگی ای می گردد که پیوسته از آن نیرو می گیرد. این فرایند بر خود سرمایه دار نیز تأثیر می گذارد و او را به شیوه ی دیگری از شخصیتش محروم می سازد. همان گونه که کارگر به یک حالت حیوانی تنزل می یابد، سرمایه دار نیز به یک قدرت پولی مجرد تقلیل می یابد.
قدرت من به اندازه ی قدرت پول است. صفات و قدرت اساسی پول به من هم، که مالک پولم، تعلق می گیرد. شخصیت من تعیین نمی کند که چه هستم و چه چیزی را استحقاق دارم. شاید زشت رو باشم، اما می توانم زیباترین زن جهان را بخرم؛ در نتیجه زشت نیستم، زیرا پول قدرت مشمئزکننده ی زشتی را زائل می گرداند. شاید شل باشم، اما با پول می توانم کالسکه ای شش اسبه بخرم. لاجرم شل نیستم. شاید بدکار، نابکار، بی ترحم و کوته فکر باشم، اما پول ضامن احترام برای خود و مالک خود است. پول نیکی برترین است و آن که پول دارد ناچار باید خوب باشد. (کولاکوفسکی، ۱۳۸۵: ۱۶۹- ۱۶۸)
در ایدئولوژی آلمانی، مارکس، تقسیم کار را ریشه ی همه ی مصائب می داند و مالکیت خصوصی را نسبت به آن پدیده ای ثانوی به حساب می آورد. مارکس، متوجه شده بود که تقسیم کاریِ این جوامعِ صنعتی بر محور سرمایه و کار ساخته شده است. به زبان ساده، یعنی چیزی که برای این جوامع جدید بسیار مهم بود، یکی کار بود که کارگر آن را انجام میداد و دیگری سرمایه بود که در اختیار سرمایهداران و یا صاحبان ماشینهای صنعتی بود. این تقسیم کار خود به خود اقدام به ساخت دو نوع موقعیت اجتماعی و نیز دو نوع شیوهی زندگی کرده بود که بر اساس آن سرنوشت میلیون ها آدم را رقم میزد. طبق گزارشات مارکس (و دیگر مورخان آن روزگار) و یا حتا مطابق با گزارشات داستانی چارلز دیکنز (۱۸۱۲ـ ۱۸۷۰) به خوبی میتوان دید که در چنین جوامعی که از آن تقسیم کاری تبعیت میکردند (جوامع قرن ۱۹)، طرفی که سرمایهدار قرار دارد همان طرفی است که ثروت، رفاه، آسودگی و راحتی زندگی مادی هم قرار دارد. اما در طرفی که کارگر قرار دارد، دریغ از ذرهای ثروت و امکانات رفاهی زندگی! آنچه در آنجا یافت میشود، فقر هولناکی است که با وجودی که کارگر تمام عمرش را کار میکند، هرگز تمامی ندارد… مارکس کارگری را میبیند که پا به پای ماشین آلات صنعتی کار میکند و با آنها کالاهای بیشتری را تولید میکند و در نتیجه کارفرمایش را ثروتمندتر میکند، اما با این حال خود و خانوادهاش روز به روز فقیرتر، نحیفتر و دچار نکبت و بیماری بیشتر میشوند. باری، قرن نوزده، قرنی است که به دلیل صنعتی شدن جامعه و تقسیم کارِ سرمایهدارانهی آن، شهرهای بزرگ با هجوم بیسابقهای از جمعیتِ روستاها و یا شهرهای کوچک مواجه شدند و شکل جدیدی به خود گرفتند که تا آن زمان دیده نشده بود. احتمالاً میتوان سیل جمعیتِ بیکاری را در نظر آورد که جویای کار در شهرهای بزرگ و کارخانههای آن هستند و همین امر به گسترش بخشهای فقیر نشین در شهرها میانجامد. اما آیا در شهرها برای همهی این آدمهای گرسنه و نیازمند به اندازهی کافی کار وجود دارد!؟ مسلماً نه! بنابراین طبق همان تقسیم کارِ به شیوهی سرمایهدارانه، شهرهای صنعتی همواره با یک نیروی کار اضافه مواجه بودند؛ که برای صاحبان سرمایه و کارخانهداران، نقش ارتش ذخیره کار را ایفا می کردند تا مثل سربازهای ذخیره در جنگ، به هنگام لزوم از آنها استفاده شود. (مثلا زمانی که کارگرانِ کارخانه ها به دلیل کمبود دستمزد دست به اعتصاب میزدند، سرمایهداران برای تنبیه و مجازات آنها از این ارتش ذخیرهی کاری استفاده میکردند) و بدین ترتیب شهرهای قرن نوزدهمی شروع کردند به بزرگ شدن و رونق گرفتن. رونقی که در گروی روابط سرمایهداری بود؛ به عنوان مثال اگر شهرهای دوران صنعتی را (شهرهای بزرگ) را محل کار برای کارگران و محل ثروت برای سرمایهداران بدانیم، در این صورت هر دو به یک میزان نیازمند شهر بودند؛ نیازمند و در عین حال سازندهی شهرهایی که در آن جنگ و نزاعِ این دو طبقهی اجتماعی هم صورت میگرفت. به هرحال شهرها رونق میگرفتند و تفسیرهایی هم از این دست شکل میگرفت که مثلاً چون سرمایهداران، صاحب ثروت و ماشینآلات کارخانههایند، موجب رونق شهرها هستند. که البته پر واضح است که منظورشان همان کارخانههایی بود که کارگران در آنها با مایه گذاشتن از سلامتی و جوانیشان (بخوانیدش پیری و ناتوانی زودرس) به تولید و ایجاد ثروت برای به اصطلاح صاحبان سرمایه مشغول بودند! تفسیرهایی که فقط برای این بود تا مبارزات کارگران را غیر مشروع جلوه دهند و آنها را از مطالبات برابر حقوق اجتماعی و سیاسی، دور نگه دارند… (روحی، ۱۳۸۹) برگذشتن از خودبیگانگی، نام دیگر کمونیسم است: تغییر کامل وجود انسانی است؛ بازیافت جوهر نوعی انسان است. کمونیسم تقسیم زندگی به عرصه های خصوصی و عمومی را پایان می بخشد؛ تفاوت میان دولت و جامعه ی مدنی را از میان بر می دارد؛ ضرورت نهادهای سیاسی، قدرت سیاسی و حکومت، مالکیت خصوصی و ریشه ی آنها را در تقسیم کار حذف می کند. ریشه ی تضاد طبقاتی و استثمار را بر می کند؛ بر خلاف نظرات لیبرالی روزگار روشن گری، سازگاری اجتماعی را نمی توان از طریق اصلاحاتی قانونی انجام داد که خودخواهی هر فرد را با نفع جمع آشتی دهد؛ برای نیل به این سازگاری، باید علل تخاصم را از میان برداشت. کمونیسم قدرتی را که روابط شی شده بر انسان ها تحمیل کرده اند، باژگون می کند؛ فرد را بر فرآورده های خویش حاکم می گرداند؛ کار اجتماعی ذهن و حواس او را احیا می کند و فردیت را از انسان نمی گیرد. باعث می شود، قدرت های فرد نه در انزوا بلکه در چارچوب اجتماع انسانی شکوفا شود و راهی برای تحقق آزادی باشد. جهانی که در آن انسان طعمه ی سرنوشت نیست؛ کشتی سرنوشت را خود ناخداست و طراح آگاه تقدیر خویش است.
پی نوشت ها:
۱- کارل هاینریش مارکس، متفکر انقلابی، فیلسوف، جامعه شناس، تاریخ دان، اقتصاد دان و از تأثیرگذارترین اندیشمندان تمام اعصار. او به همراه فردریش انگلس، مانیفست کمونیست را، که مشهورترین رساله ی تاریخ جنبش سوسیالیستی است، منتشر کرد. وی همچنین مؤلف «سرمایه» مهم ترین کتاب این جنبش است. این آثار به همراه سایر تألیفات او و انگلس، بنیان و جوهره ی اصلی تفکر مارکسیسم را تشکیل می دهد. Karl Heinrich Marx
۲- در سال ۱۸۴۴، مارکس در پاریس مشغول تدوین نقدی بر اقتصاد سیاسی بود؛ در این نقد بر آن شد تا از مقولاتی اساسی چون سرمایه، اجاره، کار، مالکیت، پول، کالاها، نیازها، دستمزد، یک تحلیل فلسفی ارائه دهد. این اثر که هرگز پایان نیافت برای نخستین بار در سال ۱۹۳۲ به چاپ رسید و به دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ معروف است.
۳- این اثر بررسی حوادث انقلاب ۱۸۴۸ در فرانسه بوده و مارکس تصویری از آن حوادث را ارائه میکند که بررسیهای تاریخی از آن پس به تأیید نتایج آن پرداخته است.
منابع:
کولاکفسکی، لشک. (۱۳۸۵). جریان های اصلی مارکسیسم (برآمدن، گسترش و فروپاشی)، ترجمه ی عباس میلانی. (جلد۱). (چاپ دوم). تهران: نشر آگاه.
مارکس، کارل. (۱۳۷۸). دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، ترجمه ی حسن مرتضوی. (چاپ دوم). تهران: نشر آگاه.
روحی، زهره. (۱۳۸۹). « مفاهیم «کار»، «از خود بیگانگی» و «هستی اجتماعی» با نگاهی به اندیشههای کارل مارکس».
عنایت، حمید. (۱۳۷۸). جهانی از خود بیگانه. (مجموعه مقالات). تهران: فرهمند.
رکنی پرو، طاهره. سیادت، علی. مقاله ی بررسی مفهوم ازخودبیگانگی از منظر جامعه شناسی و روانشناختی. (۱۳۹۲)
رجبی، محمود. (۱۳۷۹). مقاله ی انسان شناسی.