رمان خاطرات روسپیان سودازده من نوشته گابریل گارسیا مارکز
گابریل گارسیا مارکز Gabriel García Márquez جزء آن دسته از نویسندگانی است که اصولا به یک برند تبدیل شده است. همین که نام نویسندهی اثری گارسیا مارکز باشد، کافی است تا مخاطب حرفه ای کتاب قانع شود، اثر مورد نظر را مطالعه کند. مارکز تا بوده یک شاهکار نویس بوده است و یک شاهکار نویس بلد نیست اثر بی کیفیت ارائه دهد. در این مطلب به معرفی Memories of My Melancholy Whores از گابریل گارسیا مارکز میپردازیم، با نت نوشت همراه باشید.
این رمان پر سر و صدا بی حاشیه نبوده و نظرات مثبت و منفی زیادی را به خود جلب کرده بود، مثلا سال هشتاد و شش پس از انتشار این کتاب در ایران، ممنوع اعلام شد و رمان از سطح کتاب فروشیها جمع آوری گردید، در سال ۲۰۰۴ منتشر کرده است.
بیشتر بخوانید: زندگینامه گابریل گارسیا مارکز ۲۰۱۴-۱۹۲۷
رمان خاطرات روسپیان سودازده من “memories of my melancholy whores”
رمان خاطرات روسپیان سودازده Memories of My Melancholy Whores من داستان پیرمرد نود ساله ای را روایت میکند که تصمیم میگیرد به عنوان هدیه تولد شب را تا صبح با دختر باکره ای بگذراند، اما…
این داستانهای عشق پیری که سر به رسوایی میکشد، برای همه یا حداقل بیشتر مردم جامعه داستان جدیدی نیست، اما این که این بار توسط مارکز روایت میشود خود به اندازه کافی داستان را شنیدنی و جالب میکند زیرا مارکز همیشه روایتهای فانتزی و واقعی را در هم میآمیزد و آدم را یاد آن خرده فرهنگها و داستان سراییهای پدربزرگها و مادربزرگها میاندازد.
داستان خاطرات روسپیان سودازده من در بستری از عشق و امید و زندگی و حسادت شروع میشود و رفته رفته هیبت یک پیرمرد که میتواند در کنار هریک از ما زندگی کرده باشد، آشکار میشود.
البته تنها تفاوت این هیبت خاطرات نود ساله گذشته اوست؛ “همخوابی با فاحشه هایی که صرفا بخاطر قیمت یا برحسب تصادف انتخاب میشدند و از سن بیست سالگی تا پنجاه سالگی تعداد آنان به پانصدوچهارده زن میرسید.” که این مدل از بشریت با توجه به فرهنگها و عرفهای متفاوت ملتهای گوناگون تنوعشان بسیار زیاد است.
گابریل گارسیا مارکز Gabriel García Márquez در خاطرات روسپیان سودازده من که رمان آخرش در سن هفتاد و چهار سالگی تجربه و حس و حال روزگار پیری اش را در میآمیزد، تا پیرمرد داستان زندگی سراسر تباه شده در روزمرگی و هوسرانی اش را تغییر دهد و با مفهومی غریب و بیگانه به نام عشق آشنا کند، تا چشم اندازی تازه را به روی پیرمرد نود ساله باز کند، و تاثیرات هرکدام از عشق و هوس را بر روح یک انسان باز شناسد.
دلگادینا همان معشوقه چهارده ساله پیرمرد روزنامه نگار با این که شخصیتی کاملا معمولی است و هیچ نقطه استثنایی در کالبد و زندگی ندارد، اما پیش برنده تمام فلسفه و جهان بینی مارکز است. او سرشت پیرمردی را رنگ و لعاب میبخشد که ممکن است منفور و یا محبوب سنجیده شود.
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه چشمهای سگ آبی اثر گابریل گارسیا مارکز و ترجمه احمد گلشیری
شاید دنیای رمان خاطرات روسپیان سودازده من با فرهنگ و عرفها کاملا متضاد باشد و کهنسالی مرحله ای است که شخص دیگر از شور و شوق جوانی افتاده است و دیگر دلبستن و عاشقی نه تنها برای خود او بلکه برای جامعه در ارتباط با او نیز اتفاقی مضحک و رسوایی تلقی شود، و نگاه مردم به این جریان همیشه خنده دار و شرم آور است، اما این کتاب معتقد است که یک پیرمرد همان قدر میتواند عشق بورزد که یک جوان! پیرمردی که زندگی را طوری زیسته است که روسپی باز نشسته به او میگوید:
“واقعا حیف است که بمیری و مزهی هم آغوشی توام با عشق را نچشیده باشی.”
همان قدر در عاشق بودن و عاشقانه گفتن حق دارد، که یک جوان! روایت از وقتی که زندگی رو به زوال و تقریبا یکنواخت یک روزنامه نگار پیر زیر و رو میشود، دیدنی و شنیدنی است، آنجا که ستون کلاسیک و سنگین هفته نامه تبدیل به نامههای عاشقانه هفتگی میشود و نازک اندام “معشوقه” لابه لای همه سطرها و خط به خط نامهها نفس میکشد و در پایان هم پیرمرد خوشحال است، و دنیا را بدون عشق ترک نمی کند، او تمام قضاوتها و جنجالها را پشت سرش قال میگذارد و از آنچه که گذشته راضی است.
” یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیکها بود، روز و شب در نیاوردم. حمام نمی گرفتم. ریشم را نمی تراشیدم و دندانهایم را مسواک نمی زدم. چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب میکند، برای کسی لباس میپوشد و برای کسی عطر میزند، و من هیچ کسی را نداشتم.”