سینمای جهان

فیلم Midnight in Paris کاری از وودی آلن

وودی آلن، بازیگر، نویسنده، کارگردان، موسیقیدان و ۸۱ ساله. طنزها و کمدی‌های او فریادهای یک فیزیک کوچک نسبی است که حضور و بودن را جدی نمی‌گیرد و آن (زندگی) را به یک شوخیِ بی مزه و گاها بامزه نزدیک می‌داند. در ادامه با تحلیل و معرفی فیلم Midnight in Paris نیمه شبی در پاریس با نت نوشت همراه باشید.

نقطه‌‌ی کانونی تفکرات Woody Allen که در قالب‌های متن و نمایش به بیرون می‌جهند، خود او است. آلن کاراکتر خود را به تیغ عصیانگری و نقد می‌کشد و با متر کردنِ خود، هشدارهایی به مخاطب می‌دهد.

پوستر فیلم Midnight in Paris نیمه شبی در پاریس
پوستر فیلم Midnight in Paris نیمه شبی در پاریس

فیلم Midnight in Paris

وودی آلن و تفکر اوست که حیات بخش جدا نشدنی نوشته هایش می‌شوند و نه عوامل بیرونی ثانویه‌‌ی دیگر. دیوانه بودن، دیوانه شدن، دیوانه ساختن، دیوانه خواستن، دیوانه بازی و تمام مشتقات این واژه در بند بند اندیشه او حس می‌شود.

دفاع از دیوانگی نه تنها نامی است بر یک کتاب که رسالت و تعریفی است از نوعی نگاه و یا سبکی از زندگی.

اما براستی منظور از دیوانگی چیست؟ و ما چه چیزی را در آثار او متحمل می‌شویم؟ یک کنش، یک پدیده، یک اتفاق و حادثه ایِ غیر معمول. یک عمل و منشِ غیر عمومیِ ضد اجتماعی و شاید هم عمومیِ اجتماعی. این هاست که رنگ آمیزیِ پازل او را تکمیل می‌کنند.

“شاید هیچ وقت نباید درگیر رابطه‌ای شوم که خودم یک طرف آن هستم.”

بیشتر بخوانید: فیلم Irrational Man مرد غیر منطقی ؛ وقتی وودی آلن به دنبال پاسخی برای وجودیت می‌رود!

هنرنمایی Owen Wilson و Marion Cotillard در فیلم Midnight in Paris
هنرنمایی Owen Wilson و Marion Cotillard در فیلم Midnight in Paris

Midnight in Paris یا نیمه شبی در پاریس روایت انسانی است که یا باورش غیر ممکن است و یا باور نکردنی. همراه شدن و نشدن با او به جهان بینی مخاطب وابسته می‌شود.

اوون ویلسون (گیل) از رنگ‌ها می‌گوید، از فصل‌ها می‌نویسد، ابرها را دنبال می‌کند و رودخانه‌ها برایش اتفاقات تکراری‌ای نیستند. شخصیت او یادآور تفکرات آنتوان دوسنت اگزوپری در قالب شازده کوچولو است. شاید اگر شازده کوچولو با گیل ملاقات می‌کرد او را به عنوان بهترین دوست خود بر می‌گزید و لقب “آدمِ بزرگ” را به او نمی‌داد.

نویسنده‌ای که نسبت به اندیشه‌‌ی زمانِ خود ضعیف و عقب است و همسرش که از زمان جلو می‌زند و هرآنچه هست و نیست را به سخره‌‌ی مصرف می‌گیرد. مصرف برای مصرف. او (همسر گیل) اهل جغرافیا و کنشی بورژوایی است که مکان و محل برایش خاصیتی رادیو گونه دارند.

نگاهی که برادران نویفرت به معماری داشتند. آن‌ها معماری را به منزله‌‌ی رادیویی تعریف می‌کردند که با تمام وجود چیزی بیش از آن چه هست نبود و تمایزی برای محل (پاریس و یا نیویورک) قائل نیست.

هنرنمایی Adrien Brody و Tom Cordier در فیلم Midnight in Paris
هنرنمایی Adrien Brody و Tom Cordier در فیلم Midnight in Paris

بیشتر بخوانید: کتاب تونل اثر ارنستو ساباتو ترجمه مصطفی مفیدی

اینکه گیل تفکراتش را زندگی می‌کند و یا واقعا سیر و سفر در زمان را تجربه می‌کند، مهم نیست. مهم کنش اتفاق افتاده در مسیر اوست. دیدارها، دیالوگ ها، فضاها، چالش ها، این‌ها هستند که با تمام قدرت و معنا به او شکل می‌بخشند.

در ادامه در Midnight in Paris باید گفت برای نتیجه گرفتن و واکاوی حقیقتی وجود نخواهد داشت، این تامل و تفکر غیر تکراری است که شکوه را برای روایتگر داستان مان نمایان کرده است. حقیقت زیر بار ایهام و تفاسیر می‌رود و گیل حقیقی ترین حقیقیتی که می‌داند، همین است.

او نه تلاشی برای حفظ و نگه داشتن می‌کند و نه توضیحی برای اثباتِ رویدادهای ذهنی و بدن مندش می‌دهد. او زیستِ متصور شده و یا تجربه کرده‌اش را قدیسی بی نقص و متعالی می‌داند و در این راه و برای این راه از دست می‌دهد و کاسته و افزوده می‌شود.

هنرنمایی Owen Wilson و Marion Cotillard در فیلم Midnight in Paris
هنرنمایی Owen Wilson و Marion Cotillard در فیلم Midnight in Paris

محمد حیدری

محمد حيدري هستم دانش آموخته ی معماري و پژوهش هنر.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. درسهای زندگی – ۱۹۸۹
    کارگردان: مارتین اسکورسیزی
    نویسنده: ریچارد پرایس
    «درسهای زندگی» بهترین کار مارتین اسکورسیزی است. بشرطی که فهمیده شود. و این کار آسانی نیست. اسکورسیزی به ریچارد پرایس نویسنده کتاب «دِ وندررز» که آنرا میتوان «سرگشته ها» ترجمه کرد فیلمنامه «درسهای زندگی» را سفارش میدهد. ریچارد پرایس این کتاب خود را در سن ۲۴ سالگی در سال ۱۹۷۴ منتشر کرد که توجه بسیاری بطرف او معطوف شد.

    اسکورسیزی در واقع حدود ۱۵ سال بعد از او میخواهد که سری به موضوع کتابش بزند و روابط بین آدمهائی که هر یک به نوعی در وادی زندگی سرگردان و آواره اند را با تمرکز بر زندگی دو شخصیت بیان کند. یک نقاش آبستره میانسال مشهور و دستیار و دوست دخترش که جوان ۲۲ ساله است.

    سکانس اول و دوم بدین منظور در قبل از شروع تیتراژ آمده اند که اطلاعات مقدماتی به تماشاگر بدهند. در سکانس اول صحنه ۵ بار با تمرکز بر رنگها، قلمها، تابلو، کنیاک و لینل باز می شود، سکانس دوم با «حرکت آرام» شروع می شود و یک بار هم بر روی «پالت» باز میشود. این دو سکانس حاوی اطلاعات بسیار فشرده ای هستند که بیانگر پیچیدگی داستان فیلم است.

    «لینل دوبی» همیشه چند هفته مانده به نمایشگاه در فضای سایه روشن و پر تنشی فرو میرود. اما لینل این بار مشکل بزرگ دیگری هم دارد. دستیار ساده لوش که خود را هنرمند می داند و تابلو نقاشی هم میکشد. تازگی بشدت روان پریش شده است.

    «لینل» برخلاف ظاهرش آدم دل رحم و حساسی است. و غالبا در رفتارش وانمود هایی گنجانده شده اند که «پالت» را خوشحال کند. تماشاگر باید چند لایه بودن رفتارهای لینل را درک کند تا فیلم را بفهمد. در سکانس اول وقتی که مدیر گالری میآید کارهای او را ببیند لینل میگوید کارهایش آماده نیست و او را راه نمی دهد. به او می گوید باید به فرودگاه برود و دستیارش را بیاورد چون نمی خواهد او مثل بقیه تاکسی سوار شود. زیرا می داند در محیط بی رحم و خشن شهر نیویورک چه بلائی میتواند سر دختر زیبائی که حیرانی بر او غلبه کرده است بیاید.

    پالت، دائما با لینل در ستیزه و لجبازیست. در عوض لینل همواره تلاش می کند واکنش هایش را بصورتی که پالت می خواهد مهندسی کند. اما هر کاری میکند تاثیر مثبتی ندارد. در فرودگاه به لینل می گوید من با دوست دخترم به فلوریدا نرفته بودم. او با یکی از هنرمندان قلابی که به انسانی بودن روابطش با دیگران وقعی نمی گذارد به مسافرت رفته است. لینل احتمالا هزینه سفر او و دوست دخترش را تامین کرد که مدتی از گزند همین آدمها دور باشد. پالت در دوران بسیار آسیب پذیری است.

    لینل یک ساختمان چند طبقه دارد و محل زندگی و کارش است. دستیارش هم جای خودش را دارد. به هر حال از نظر فضا برای مسکن و کار در مضیقه نیستند. او از حساسیت لینل نسبت به محیط نیویورک آگاه است و اصرار دارد از آنجا برود. لینل بالاخره او را قانع می کند که از رفتن صرف نظر کند زیرا او از پس هزینه زندگی در نیویورک بر نمی آید. پالت به شرطی میماند که دیگر سکس نداشته باشند. لینل بی چون و چرا قبول میکند.

    پالت تصور میکرد تابلوهایش ارزش هنری زیادی دارند. اما امروز می داند که اشتباه می کرده. مشکل عمده او رفتارهای تمسخر آمیز و بی ملاحظه مردم است که او را به موقعیت بحرانی و رو به وخامت رسانده است.

    اوضاع عصبی – روانی پالت بعد از سفر به مراتب بدتر شده است. حداقل قبل از سفر نمی خواست خانه لینل را ترک کند. اما حالا در «ورطه خود آسیب زنی» گرفتار شده و بزودی خود را جا کن خواهد کرد. لینل گاهی با حیرت به اتاق او نگاه میکند. انگار جویای این است که بفهمد واقعا چرا پالت دارد به خود آسیب می رساند؟ شاید هنر در حل این معما موثر باشد. اما تا هنوز رشته های مربوطه مثل روانپزشکی، روانشناسی، روانکاوی و غیره نتوانسته اند پاسخ قانع کننده ای در این باره ارائه دهند.

    پاسخ به این پرسش آسان نیست و بدون شناخت عمیق تر از انسان بخصوص دستگاه عصبی – روانی آدمی میسر نمی باشد.

    لینل به وضوح می بیند همان آدمهائی که با زخم زبان پالت را بیچاره کرده اند از او که آدم قدرتمند و بی نیازی است تقدیر و تمجید می کنند.

    پالت دائما از لینل می خواهد که کارهایش را نگاه کند، بیشتر به این خاطر که شاید ارزشی را در آنها برای او کشف کند. تابلوئی که به آن افتخار میکند دو نفر که دست در دست از چیزی فرار میکنند را به تصویر کشیده است که شخص خیلی بزرگی آنها را از پشت نگاه می کند.

    لینل سعی دارد به او کمک کند. مثلا به او می گوید این کار تو دارد جالب میشود و طنزی را بیان می کند و دیگر کاملا خسته کننده نیست. ولی پالت که کمدین پیش پا افتاده و حقیری را هنرمند می داند حرفهای لینل را نمی فهمد. در واقع پالت را راهنمائی می کند که سعی کن به بیان خود جنبه طنز دهی تا جالب شود. اینکه پالت بجای تنهائی عشق را به نمایش گذاشته شده است در واقعیت جوکی بیش نیست.

    این را به هرکسی نشان میدهد مسخره می شود. زیرا از همه نظر فاقد ارزش قابل اعتنائی است. این را که همه میدانند آدمها هراسانند و مدیریتی زندگی را برای آنان تعریف میکند. تازه او واقعیت تنهائی در زندگی را نمی داند.

    نیویورک پر از هنرمندان مافنگی در همه زمینه هاست که برخی ۳۰، ۴۰ سال یا حتی بیشتر در انتظارند که کشف شوند. بسیاری خود را نویسنده، شاعر، موزیسین، هنرپیشه و کارگردان و غیره می دانند و معرفی میکنند که فعلا گارسن یا راننده تاکسی هستند. نیویورک با فاصله زیادی از سایر شهرهای دنیا، مرکز تجمع هنرمندان بزرگ است. هر هنرمندی در نیویورک احساس آرامش ندارد زیرا رقابتها در آنجا در بالاترین سطح ممکن است.

    لینل تمایل دارد با زنان جوان رابطه داشته باشد. بر خلاف نظر پالت که آورده اش به این رابطه را جوانی و زیبائی خود میداند، لینل آدم شهوت رانی نیست. اصرار او به ماندن پالت از سر دلسوزی است نه بهره برداری جنسی.

    تنها صحنه سکسی فیلم در تصور پالت متجلی شده است. پالت دائما تلاش میکند او را تحریک کند و موفق نمی شود. مثلا پالت بیشتر پوشش مختصری بر بدن دارد که او را سکسی تر از لخت مادرزاد میکند. اگر لینل به پالت توجه می کند اول به این دلیل است که او را خوشحال کند و احساس ارزشمند بودن در او ایجاد کند. و دوم کشف جنبه های تاریکی است که بر اثر روابط جدیدشان ظاهر شده اند. مثلا حالا که نمی تواند با او سکس داشته باشد زنجیری که در پای اوست برایش تحریک کننده است نه خود او.

    لینل هر وقت که دارد اثری خلق می کند، با خود زندگی در مسیری پر فراز و نشیب در کلنجار و کشمکش است تا مفهومی برایش بیاید. اینکه لینل دارد از پالت برای ایجاد محرومیت در خود استفاده میکند. و بدین سان جوی را ایجاد می کند که بتواند تابلویش را بکشد، مزخرف است. شاهد عینی در بیست سال گذشته یعنی مدیر گالری همان اول به غیر عادی شدن حال لینل قبل از نمایشگاه هایش مشخصا اشاره می کند. در نتیجه پالت نمی تواند در خلق تابلوهای لینل نقشی داشته باشد. در ضمن او که هنرمند مشهور و پولداریست و میتواند براحتی خلا پالت را پر کند.

    لینل به پیچیدگی های زندگی آگاه است و آنرا در انحناهای بیشماری که در پس نمای نهائی تابلوش نهان شده اند بروشنی نشان میدهد.

    لینل آدمی است که طعم تلخی های زندگی را چشیده است. در اوان جوانی جنگ ویتنام را تجربه کرده است که اعضای گروه او می گفتند: «هر روزی را که هنوز روی خاک هستیم باید روز خوبی بدانیم.» البته او مطمئن نیست که زندگی ارزش زنده ماندن را داشته باشد. لینل طوری که نصیحت تلقی نشود به پالت میگوید از سال ۱۹۶۸ حتی یک دوست هم نداشته است. در واقع می خواهد به او بگوید به اطرافیانت نباید اعتماد کنی. و تنهائی جنبه ای از زندگیست که بالاخره قبولش خواهی کرد.

    اگر به مردان جوانی که دور و بر پالت می پلکند حساسیت نشان میدهد حسادت نیست. می خواهد از پالت حراست کند. اجازه ندهند از ساده لوئی او استفاده شود و ضربه دیگری بر او وارد شود. از این قرار است که در میهمانی تولدش وقتی می بیند گرگی پالت را شکار کرده است او را به اتاقی میبرد و به وضوح می گوید به او اعتماد نکن. هر چند پالت جوان مزبور را به خانه می آورد. ولی لینل با این کار ضربه ای که جوان می زند را کم اثر تر می کند. کار لینل و کمدین به این دلیل به کتک کاری می کشد زیرا می گوید او از هنر و رابطه انسانی چیزی نمی داند و توجهی ندارد که رفتارش در دیگران چه تاثیری می گذارد. البته از اینکه خرج سفرش را داده بود از او خیلی کفری بود و احتمالا دلیل عمده ای که نتوانست جلوی خودش را بگیرد همین موضوع باشد.

    اسکورسیزی در این فیلم تکنیکهای زیادی را بکار گرفته است. مثلا برای نشان دادن نهان پالت صحنه تاریک شده و او که دارد تابلوش را نگاه می کند در حلقه ای نشان داده میشود. این روش بسیار مرسومی در دوران فیلمهای صامت بود که بعد از آن کمتر استفاده شده است. «درسهای زندگی» اولین همکاری اسکورسیزی با «نستر آلمندروس» سینماتوگراف معروف اسپانیا است.

    فیلم با آهنگ بسیار دلنشین «اِ وایتر شید آو پیل» ۱۹۶۷ شروع و تمام می شود که در آن چند بار تکرار میشود. در این آهنگ که بیشترین اجرا توسط دیگران را دارد، برداشتی از زندگی در قصه ای پرمعنا تعریف شده است.

    اسکورسیزی در این فیلم سرگشتگی و تنهائی آدمها که توانائی انتقال یافته ها و تجارب خویش به یکدیگر را ندارند را با موفقیت زیاد به نمایش می گذارد. ما در زندگی نهایتا میتوانیم «آلت فعل» باشیم، فاعل نیروی دیگریست.
    ‏‎‎‏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا