فیلم Mudbound لجن زار ساختهی دی ریس
فیلم Mudbound یا لجن زار که ساخته دی ریس، زنِ Dee Rees رنگ پوست سینمای آمریکاست، قدمش را با نگاههای موشکافانه به چندین طیف از آدمهای تاریخی نه چندان دور میاندازد. خانوادهای سفید و خانوادهای سیاه پوست. داستان فیلم Mudbound را از منظر هر کدام جلو میبرد و برای درد دلی همیشگی به نام نژاد پرستی تَشَری از سر ناچاری میزند و سعی دارد دوباره و دوباره پرده از این لکه ننگ بردارد. در ادامه با تحلیل فیلم Mudbound با نت نوشت همراه باشید.
فیلم Mudbound لجن زار ساخته دی ریس
راست قامت ولی خم شده زیر حملاتی از گلوله ها. خسته از شتابی بر گذر از دشتهایی مه گرفته که روحشان را تا گل آلودترین Mudbound لجن زارهای میسی سی پی، هدیهای از جانب فرزندان هیتلر، یادگاری برای همنشینی با قلب، دُملی چرکین از فرو خوردههای تاریخی نخ نما شده و حرمتی پایمال گشته از مَرغ زارهای فراموشی که راهش را در تلاطم سکوتی منفعل به سمتی فراموش شده به سان مادیانی پُر خروش میتازد.
به سوی آینده، حامل پیامهای مبهمی از تاریخ برای حال. کمی خسته و نگران. سربلند برای غیر و تجاوز شده در درون. رنگهایی متضاد که در دستان پسر، پدری خسته از کاری بی ثمر، بی انتها، با کوله باری از احساساتی متزلزل، دست در دست برای مزرعهای که ناپدری، حکمرانی زمام تمسخرش بر گردههای نوه ام فرمانی انقلابی سر میداد.
بیشتر بخوانید: فیلم Girl with a Pearl Earring دختری با گوشواره مروارید کاری از پیتر وبر

پوستر فیلم Mudbound لجن زار ساخته دی ریس
بیشتر بخوانید: فیلم I Don’t Feel at Home in This World Anymore ساخته مالکون بلیر
شیههای بلند، فریادی انقلابی و منقلب کننده برای دفاع، گوشتی جلوی گلوله، تعفنی برای پاک کردن خون. ندانسته و شاید ندانستم که غرور است که جنگ که به سمت درونم سو سویی از عشقی جا مانده در قلب آلمانی خسته و نکبت زده، فرمان ذهنهایی نگران از هجمههایی از نکبت بر گونههای لطیف مادرم، زمختی جنگی نا برابر را به رُخَم میکشید.
صورتی با چروکهای فراوان که درازایش از هیمالیا تا پنهانی ترین منِ گمشده در درونم سیل اشکی را به یادم میآورد که در هنگام بدرقه، گرمای آغوشش، هوسی از دلهره در دلم و نگاهش، درست همان هنگام که بر روی زمین ایستاده مُردم، روحم را پرکشانید.
بقایای زَردِ زیر پایم را با چماقی رنگین بر پیشانیم کوباندند تا ننگی باشد بر خاطراتم از وطنی که مال من نبود. اما مادر چه، اشکهایش آن قدر زلال که هجرانی را در تپش ناگهانی انسانم، فصلی از احوالاتی رنگارنگ را به پیشگاه چشمانی که حالا یَخ زده اند پیشکش میکرد.
جنگ که به خانه رسید من در حال اعزام بودم. افتخاری برای خودم؟ نمیدانم ولی جنگ مرد میخواهد شاید هم نامرد. جنگ و عشق هم زمان بر من بارید. قد کشیده و ملتهب به دامانی از لجن زار باز گشتم ولی جنگ باز هم آن جابود. ردای مرگ را به عاریه گرفته و با داسی لُخت به انتظارم در کمین رنگی سیاه که ثمره اجدادم در نفرینی اساطیری بر من، دوباره و برای ۱۹۴۶امین بار در دوری باطل همزادم شده بود. جنگ، جنگ، جنگ.
بیشتر بخوانید: فیلم I Tonya من تونیا هستم ساخته کریگ گیلسپی

خورشید که بالا میآمد مزرعه ارباب رنگ سفیدش را بر پیشانی واکس زده ما میانداخت. اما در شب، شبی که برای ما بود. فرزند خلفش بودیم، مرهمی بود بر زخم زبانی که از گلولههای نازی کشنده تر بود. هیچ گاه این زخم پایان نمیپذیرد. امروز من مردهام ولی داستانم ادامه دارد.
خورشید که بالا میآمد مزرعه ارباب رنگ سفیدش را بر پیشانی واکس زده ما میانداخت. اما در شب، شبی که برای ما بود. فرزند خلفش بودیم، مرهمی بود بر زخم زبانی که از گلولههای نازی کشنده تر بود. هیچ گاه این زخم پایان نمیپذیرد. امروز من مردهام ولی داستانم ادامه دارد.
سادیسمِ برتر بینی در هم نوعان درنده خویم حالا در پس نقابی، جنگ نفسانیِ قدرتی دلسوزانه را در سراسر جهان، چشم به راه نگاه روشن فکرانِ ضد نژاد پرستی دارد. کدام امید و کدام شعور. ما خِردمان را در مَوال ازلیت، با تکههایی آخته با شهوانیتی آویزان و نهان معامله کردیم. و حالا دگر مرثیهایی برای نگفتن وجود ندارد. تنها امید است. مرگ که مرثیه را نیز معشوق خود کرد و تُخم حرامش توهم را پدید آورد.
روزگاری با تنی مست و ذهنی آغشته به خون در تهوعی صبح گاهی انجیلی را با صوتی مشرقی از درون مجراهای نحیف سمت چپم به سوی پردهای آغشته به خیسیِ لطیفی پرتاب میکردم. پرده پاره شد و صدا بالا رفت. آن قدر بالا تا به لباس زیر سربازی که نیم تنه آویزان از روده هایش بر تانکی در میدان جنگ یورتمه میرفت، بر خورد کرد.
آن هنگام با مثانهای که در حال ترکیدن بود، با ذهنی که همانند اجدادم توهم عشق را میراث دار بود، دریافتم که صدا را پاسخی نیست و جهل را از درون خودم از تونلی که راه برگشتش، بلیطی یک طرفه به پایانی خوش داشت، درمان همه چیز را در عشق دیدم.
بدون آن که بفهمم این جنگ درونی هنوز هم ادامه دارد. سفیدی در حال شکنجه سیاهی، اروپایی فخر فروش به پناهندگانی بی پناه، آمریکایی چهل تکه از زخمهایی هر روزه اش، کشتاری برای خداهای یکسان با راههایی متفاوت تنهای یادآور نکته ایست که بیان میدارد، خون اول که بر دامان زمین خوش آمد را مجالی برای سیراب کردنش نیست و چه خونها و چه حقهایی که باید برای سیر آب کردنش حمام خونی به راه بی اندازند. گویی هیچ انسانی به دنیا نیامده و تنها به دنیا رفته ایست که سیفونش را با مزههای مختلف به نیش میکشیم.
بیشتر بخوانید: فیلم Once Upon a Time in Anatolia روزی روزگاری در آناتولی اثر نوری بیلگه جیلان

آن هنگام با مثانهای که در حال ترکیدن بود، با ذهنی که همانند اجدادم توهم عشق را میراث دار بود، دریافتم که صدا را پاسخی نیست و جهل را از درون خودم از تونلی که راه برگشتش، بلیطی یک طرفه به پایانی خوش داشت، درمان همه چیز را در عشق دیدم.