دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل نوشتهی هاروکی موراکامی
دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل “On Seeing the 100% Perfect Girl One Beautiful April Morning ” مجموعه داستانی کوتاه به قلم هاروکی موراکامی Haruki Murakami نویسندهی نام آشنا و محبوب ژاپنی است که در ایران طرفداران بسیاری دارد و اغلب به خاطر رمان کافکا در کرانه شناخته شده است. اغلب داستانهای موراکامی سورئالیستی است و میتوان در آن رنگ و بوی فرهنگ شرقی را به خوبی دریافت. با نت نوشت همراه شوید.
دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل
مجموعه داستان “دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل On Seeing the 100% Perfect Girl on One Beautiful April Morning “مجموعهای از ۷ داستان کوتاه نوشتهی موراکامی است؛ که محمود مرادی آن را ترجمه و نشر ثالث آن را ترجمه کرده است.
“در یکی از فرعی های تنگِ منطقه شیکِ هاراجوکوِ توکیو از کنار دختر صددرصد ایدهآلم رد میشوم. راستش را بخواهید، آنقدرها خوشگل نیست. هیچ ویژگی خاصی ندارد. لباسهایش ابداً استثنائی نیستند. از خواب بیدار شده و موهای پشت سرش تاخورده است. جوان هم نیست.
با این وجود از پنجاه یاردی میتوانم بفهمم: او دختر صددرصد ایدهال من است. لحظهای که میبینمش، قلبم از سینهام بیرون میزند و دهانم مانند چوب خشک است. تیپ محبوب خود شما میتواند دختری باشد که قوزک پاهایش، ظریف است یا چشمانش درشت و یا انگشتانش کشیده است.
[su_label type=”important”]بیشتر بخوانید:[/su_label] ملت عشق اثر الیف شافاک
یا این که بیجهت مجذوب دختری میشوید که وقتش را سر غذا تلف میکند. تیپ بعضی دخترها هم با سلیقه من جور درمیآید. گاهی توی رستوران به خودم میآیم و میبینم خیره دختری شدهام که پشت میز بغلی نشسته چون شکل بینیاش را دوست دارم.
اما هیچکس نمیتواند بگوید دختر صد در صد ایدهآلش کاملاً عین تیپی در میآید که از قبل در تصوراتش داشته. با این که من به بینی توجه خاصی دارم اما شکل بینی این دختر یادم نمیآید. حتی نمیدانم بینی داشت یا نه. تنها چیزی که با اطمینان یادم میآید این است که زیبایی خاصی نداشت. عجیب است. به یکی میگویم: دیروز توی خیابان از کنار دختر صددرصد ایدهآلم رد شدم.
میپرسد: جدی؟ خوشگل بود؟
نمیشه گفت
پس تیپ محبوبت بود.
نمیدونم، اصلاً هیچی دربارهاش یادم نیست. نه شکل چشاش نه”
“اون داره از شرق به طرف غرب میره و من از غرب به طرف شرق. صبح واقعاً زیبای آوریل است. کاش میتوانستم باهاش حرف بزنم. نیم ساعت کفایت میکرد. فقط میخواستم از خودش بگوید. من هم از خودم میگفتم.
خیلی دوست داشتم پیچیدگیهای تقدیرمان را برایش توضیح بدهم که صبحگاه زیبای آوریل ۱۹۸۱ به گذشتن ما از کنار هم در یکی ازخیابانهای فرعی هاراجوکو منجر شده است. درست مانند ساعتی قدیمی که به هنگام برقراری صلح جهانی ساخته شد، برخورد ما باید مملو از مکتومات مهیج باشد.
میتوانستیم بعد از پیاده روی، جائی ناهار بخوریم. شاید به تماشای یکی از فیلمهای وودی آلن میرفتیم، در بار هتلی کوکتیل مینوشیدیم…شانس بهم روکرده است. حالا فاصله مان از پانزده یارد کمتر شده است. چهطوری بهش نزدیک شوم؟ چه بگویم؟
«صبح بخیر دخترخانوم، فکر میکنین بتونین نیم ساعت از وقتتون رو صرف یه مکالمه کوتاه بکنین؟»
مسخره است. شبیه دلالهای بیمه میشوم. «ببخشید، میدونین این دور و برا خشکشویی شبانه روزی پیدا میشه یا نه؟»
نه این هم مسخره است. هیچ رخت چرکی هم همراهم نیست. به خرجش نمیرود.شاید اگر حقیقت محض را بگویم کار سازتر باشد. «صبح بخیر، شما دختر صد در صدایدهآل من هستید.» نه باورش نمیشود. اگر هم باور کند، شاید دلش نخواهد با من حرف بزند…”
موراکامی Haruki Murakami نثر ساده و روانی دارد. او خیلی ساده به بیان اتفاقات غریب میپردازد و یا موجودات عجیب و غریب را طوری توصیف میکند که انگار هر روز چند تای آنها را میبیند و همه چیز کاملا عادی است.
موراکامی در کتاب هایش از مسائل تعجب آور صحبت میکند ولی هرگز “تعجب” را به تصویر نمیکشد. تعجب چیزی است که خواننده وقتی با خودش تنها میشود به آن فکر میکند. که چه داستان تعجب آوری را شنیده است و حتی متعجب نشده است. در واقع او شگفتی را برای شگفت زده کردن نمیگوید. صرفا برای گفتن شگفتی میگوید.
بیشتر بخوانید: رمان پس از تاریکی نوشتهی هاروکی موراکامی
بید نابینا زن خفته
این داستان با حالت بسیار زیبایی افسانه سازی کرده است و خیلی غمگین به بیان آن افسانه و استفاده از آن میپردازد. پسری همراه با پسرعموی نیمه شنوایش به بیمارستان آمده است. او در آن جا یاد یک خاطرهی قدیمی از دوستش میافتد که به عیادت نامزدش آمده بود و افسانهی دختر خفته و بید نابینا را برای او تعریف کرده بود.
“ترس خیلی چیز بدیه. دردی که توی فکرمه خیلی بدتر از درد واقعیه”
سال اسپاگتی
پسری خاطرات یک سال که در آن فقط اسپاگتی پخته بود را مرور میکند و دوست دختر یکی از دوست هایش برای گرفتن آدرس او به او زنگ زده بود.
مواقعی هم پیش میآمد که در محیط کارش اتفاقی ناخوشایندی میافتاد که نتیجه گریزناپذیر کار کردن نزدیک و مداوم با آدمهای همیشگی بود.
“زندگی کردن با حسادت خیلی سخته. مثل این میمونه که جهنم کوچیکت رو هی با خودت این طرف و اون طرف ببری.”
بیشتر بخوانید: کافکا در ساحل نوشته هاروکی موراکامی
میمون شیناگاوا
دختری دو سال بعد از ازدواجش متوجه این حقیقت میشود که دائما در حال فراموش کردن نامش است و به نزد روانشناس میرود.
“چیزی که همه بتونن ببیننش، نمیتونه چیز خیلی مهمی بشه.”
قلوه سنگی که هر روز جا به جا میشود
پسری از پدرش شنیده است که در زندگی با سه زن روبرو خواهد شد و این سه زن با همه فرق دارند و پسر به دنبال این سه زن میگردد.
“مهم آن است که در قلبت تصمیم بگیری شخص دیگری را با تمام وجود بپذیری و وقتی این کار را بکنی، اولین و آخرین بار خواهد بود…چه قدر عجیب است که فرد مورد علاقه ات را پیدا کنی و فرد مورد علاقه ات پیدایت کند. معجزه است. یک معجزه آسمانی.”
دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل
مردی خیلی اتفاقی با دختری ملاقات میکند که مطمئن است آن دختر، دختر صد در صد دلخواه اوست و در پی راهی است تا با او صحبت کند.
“بیا خودمونو محک بزنیم… فقط یه بار. اگر ما دوتا واقعن عاشقای صد در صد ایده آل هم باشیم، یه روزی، یه جایی، بی برو برگرد همدیگه رو میبینیم و وقتی این اتفاق افتاد و مطمئن شدیم عاشقای صد در صد ایدهآل هم هستیم، همون جا و همون لحظه با هم ازدواج میکنیم.”
اسفرود بی دم
مرد برای استخدام میرود ولی ناگهان متوجه میشود که نام رمز را به خاطر ندارد.
“از تحلیل گری سهام تا شیشه شوری، فاصله خیلی زیادی هست. راستشو بخواین شستن شیشهها برام کمتر استرس داشت. اگه قرار باشه چیزی سقوط کنه خودم هستم نه قیمت سهام.”
مرد یخی
مرد یخی میتواند هر مقدار که ممکن است سرما را تحمل کند. او میتواند گذشتهی همه را ببیند اما خودش گذشتهای ندارد. دختری بر خلاف نظر خانوادهاش با او ازدواج میکند.
[su_label type=”important”]بیشتر بخوانید:[/su_label] رمان کوری نوشتهی ژوزه ساراماگو؛ آنچه ما را واقعا میکشد، کوری است!
داستان صوتی دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل
داستان صوتی دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل، نوشته هاروکی موراکامی ترجمه محمود مرادی و خوانش حسین کشوری
متن کامل داستان کوتاه دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل «هاروکی موراکامی / محمود مرادی»
در یک صبح زیبای ماه آوریل در یکی از خیابانهای فرعی محله معروف هارویوکوی توکیو دختر صد در صد دلخواهم را دیدم. راستش را بخواهید آنقدرها هم زیبا نیست. آدم خیلی مهمی هم نیست. لباس پوشیدنش هم چیز خاصی ندارد. پشت موهایش در خواب شکسته و بی ریخت شده. جوان نیست باید سی سالی داشته باشد. درست ترش این است که بگویم اصلا شبیه دخترها نیست. اما هنوز هم از پنجاه قدمی میتوانم بفهمم او دختر صددرصد دلخواه من است. وقتی او را میبینم، دل در سینه ام شروع به تپیدن میکند و دهانم مثل کویر خشک میشود.
شاید هر کسی به دختر خاصی علاقه مند باشد، دختری باپاهای قلمی، چشمهای درشت و انگشتهای ظریف. یا این که همین طوری با دختری آشنا بشود که همیشه برای وقت گذرانی باهرکسی وقت دارند. اما من چیزهای خاصی را ترجیح میدهم. گاهی وقتها در رستوران خودم رادرحالی که به دختری در میزکناری خیره شده ام به این خاطر اینکه شکل دماغش را دوست دارم، گیر میاندازم. اما هیچ کس نمیتواند اصرار کند دختر صد در صد دلخواه مورد علاقهاش با آنچه از قبل تصور میکرده، کاملا مطابقت دارد. با این که شکل دماغها را دوست دارم، نمیتوانم شکل دماغش را به خاطر بیاورم. حتی یادم نمیآید اصلا دماغی داشته باشد. تنها چیزی که با اطمینان یادم میآید، این است که چندان زیبا نیود. عجیب است.
به یک نفر میگویم: “دیروز در خیابان دختر صددرصد دلخواهم را دیدم.”
میگوید: “خب؟خوشگل بود؟”
“نه خیلی.”
“دخترمورد علاقه ات بوده، خب”
“نمیدونم. چیزی دربارهاش خاطرم نیست.”
“عجیبه.”
“آره. عجیبه.”
باحالت کسلی میگوید: “خب. ولش کن. چی کار کردی؟باهاش حرف زدی؟دنبالش رفتی؟”
“نه. فقط از کنارش گذشتم. اون از سمت شرق به غرب میرفت ومن ازسمت غرب به شرق. صبح بهاری واقعا قشنگی بود.”
ای کاش میتوانستم با او حرف بزنم. میشد نیم ساعتی با هم حرف بزنیم. فقط از خودم برایش میگفتم و از او دربارهی زندگیش میپرسیدم. دلم واقعا میخواست رمز و راز سرنوشت را که سبب شده بود مادر آن صبح زیبای بهاری در ۱۹۸۱ همدیگر را در خیابانی فرعی در هارویوکو ببینیم برایش بیان کنم. این اتفاق مطمئنا مثل یک ساعت باستانی که زمانی ساخته شده که جهان پراز صلح بوده، رمز و رازهای عاشقانهی زیادی در خود داشت.
پس از صحبت کردن میتوانستیم جایی ناهار بخوریم . شاید یکی از فیلمهای وودی آلن را ببینیم و شاید کمی هم شانس میآوردم. .
این احتمالها بر دریچه قلبم کوبیده میشوند. حالا فاصله مان از پنجاه قدم کم تر شده. چطور میتوانم به او نزدیک شوم؟چه باید بگویم؟
“صبح به خیر خانم. میتوانید نیم ساعتی از وقتتان را به من بدهید تا گفتگوی کوتاهی با هم داشته باشیم؟”
مضحک است. مثل ویزیتور شرکت بیمه به نظر میآیم.
“مرا ببخشید خانم، این طرفها خشک شویی شبانه روزی نیست؟”
نه این یکی هم همان قدر مضحک است . اصلا رخت چرک ندارم . چه کسی این حرف را باور میکند؟
شاید صداقت از همه چیز بهتر باشد . میگویم:”صبح بخیر خانم. شما دختر صددرصد دلخواه من هستید. “
نه اصلا این حرف را باور نمیکند. حتی اگر هم باور کند، ممکن است نخواهد با من صحبت کند. میگوید:”متاسفم، شاید من دختر صددرصد دلخواه شما باشم، اما شما مرد صددرصد دلخواه من نیستید. “شاید این اتفاق بیفتد. و اگر این وضع پیش بیاید حتما خرد میشوم و زخم این ضربه هرگز بهبود پیدا نمیکند. سی و دو سالم است و در چنین سنی از این اتفاقها زیاد میافتد.
از جلوی یک گل فروشی میگذریم. تودهی هوای گرم روی پوستم میدود. آسفالت مرطوب است و بوی گلهای رز را احساس میکنم. نمیتوانم پاپیش بگذارم وبا او حرف بزنم . پیراهن سفیدی پوشیده ودر دست راستش پاکت سفید چروکیدهای است که تمبر ندارد. حتما برای یکی نامه نوشته است. از نگاه خواب آلودی که توی چشمهایش هست میتوانم بفهمم تمام شب را مشغول نوشتن نامه بوده است و پاکت تمام اسراری را که او تاکنون داشته در خود دارد.
چند قدم دیگر بر میدارم و بر میگردم. درمیان جمعیت گم میشود.
حالا دیگر یادم میآید چه باید به او میگفتم. شاید گفتگوی طولانیای میشد. طولانی تر از آنکه بتوانم به درستی بیانش کنم. فکرهایی که توی ذهنم میآیند، هیچوقت زیاد عملی نیست.
خب میتوانست این طور شروع بشود:”روزی روزگاری”و این طور تمام بشود:”ماجرای غم انگیزی بود. اینطور نیست. “
روزی روزگاری در جایی دختر و پسری زندگی میکردند. پسر هجده سال داشت و دختر شانزده سال. پسر خیلی خوش قیافه نبود و دختر هم زیبایی خاصی نداشت. آنها فقط پسر معمولی تنها و دختر معمولی تنهایی همانند دیگران بودند اما با تمام وجود یقین داشتند جایی در این دنیا مرد صدرصد دلخواه و زن صد درصد دلخواه آنان زندگی میکند. بله . آنان به معجزه ایمان داشتند و آن معجزه حقیقتا به وقوع پیوست. یک روز آنان در گوشهای از خیابان به هم برخوردند. پسر گفت:”شگفت انگیزه، من در تمام زندگی ام دنبال تو بودم. شاید باورت نشه، ولی تو دختر صددرصد دلخواه منی. “
دختر به او گفت:”تو هم مرد صددرصد دلخواه منی، دقیقا با همون جزییاتی که تصور میکردم. مثل یک رویاست. “
آنها روی نیمکت پارک نشستند، دستان همدیگر را گرفتند و ساعتها و ساعتها ماجرای خودشان را برای همدیگر تعریف کردند. آن دو دیگر تنها نبودند. هرکدام فرد صددرصد دلخواهشان را یافته بودند و یافته شده بودند. چقدر عجیب است که فرد مورد علاقه ات را پیدا کنی و فرد مورد علاقه ات پیدایت کند. معجزه است. یک معجزه آسمانی.
با این حال وقتی نشستند وبا هم صحبت کردند، ذره بسیار کوچکی از تردید به دلشان راه پیدا کرد. آیا حقیقت داشت که رویایشان به این آسانی به واقعیت بدل شده بود؟
خب. وقفهی کوتاهی که در گفتگویشان به وجود آمد، پسر به دختر گفت:”بیا خودمونو امتحان کنیم. فقط یک بار. اگه ما واقعا عاشق همدیگه باشیم، یه وقتی، یه جایی، حتما دوباره همدیگه رو میبینیم و وقتی این اتفاق افتاد و فهمیدیم که عاشق همدیگه هستیم، بلافاصله ازدواج میکنیم. تو چی فکر میکنی؟”
دختر گفت:”آره. همین کارو باید بکنیم. “
بنابراین آن دو جدا شدند. دختر به سمت شرق رفت و پسر به سمت غرب.
اما امتحانی که آنها در مورد آن توافق کرده بودند، اصلا لزومی نداشت. آنان عشاق دلخواه صادق و راستین همدیگر بودند و هیچوقت نباید چنین میکردند. همین که همدیگر را دیده بودند، خودش یک معجزه بود. اما آنها آنقدر جوان بودند که فهمیدن چنین چیزهایی برایشان ممکن نبود و امواج سرد و بی احساس سرنوشت آنان را بی رحمانه در خود فرو برد.
زمستان یک سال هر دوی آنها انفلوانزای فصلی شدیدی گرفتند و پس از هفتهها سرگردانی میان مرگ و زندگی همهی خاطرات سالهای گذشته را از یاد بردند . و زمانی که به خود آمدند، سرهاشان همانند قلک دی. اچ. لارنس کوچک ۱خالی بود.
با این حال آن دو، جوانهای ساده و مصممی بودند که با تلاشهای بی وقفه شان بار دیگر توانستند شعور و آگاهی را که برای بازگشتن به اجتماع مثل اعضایی بالغ لازم بود، بدست آورند. خدا را شکر آنان شهروندان شریفی شدند که میدانستند چگونه از یک ایستگاه مترو به ایستگاه دیگربروند و حتی قادر بودند نامههای سفارشی را در ادارهی پست ارسال کنند . آنان باز هم عشق را تجربه کردند. عشقی تا حد هفتاد و پنج یا حتی هشتاد و پنج درصد.
زمان با سرعت تکان دهندهای گذشت. به زودی پسر سی و دو ساله شد و دختر سی ساله. در یک صبح زیبای ماه آوریل پسر دنبال فنجانی قهوه بود تا روزش را با آن شروع کند ودر همان حال دختر برای ارسال نامهای سفارشی از شرق به غرب میرفت، اما درست در امتداد همان خیابان باریک در محلهی هارویوکوی توکیو، آنان در آن گوشه از خیابان از کنار همدیگر گذشتند. پرتو ضعیفی از خاطرات گذشته برای لحظه کوتاهی در دلهاشان سوسو زد. هر یک نفسش رادر سینه حبس کرد و میدانست که:
“آن دختر، دختر صددرصد دلخواه من بود. “
“آن مرد، مرد صددرصد دلخواه من بود. “
اما پرتو خاطراتشان بسیار ضعیف بود و دیگر وضوح چهارده سال پیش را نداشت. آنان بی هیچ گفتگویی ازکنار همدیگررد شدند. ماجرای غم انگیزی است، این طور نیست. ؟بله. همین است. همین را باید به او میگفتم.