داستان کوتاه: مرثیه آلمانی «خورخه لوئیس بورخس / پرتو نوری علا»
نامم اُتودیتْریش زورلینده است. یکی از اجدادم، کریستوف زورلینده، در نبردِ سواره نظامی که منجر بهفتح زورنْدورف شد، جان باخت. پدرِ پدربزرگِ مادریام، اولریش فورکِل، در اواخر سال ۱۷۸۰ در جنگل مارش نُوار، در ناحیه فرانک – تایرور بهقتل رسید. پدرم کاپیتن دیتریش زورلینده در سال ۱۹۱۴ با فتح نامُور و دوسال بعد با عبور از دانوب، شهرت یافت.۱ از خودم بگویم، بهعنوان شکنجهگر و قاتل اعدام خواهم شد. دادگاه عادلانه عمل کرد؛ من از همان آغاز، خود را مجرم قلمداد کردم. فردا وقتیکه ساعتِ زندان، نُه ضربه بنوازد، بهقلمروِ مرگ، قدم نهادهام. حال که بهسایههای نیاکانم بسیار نزدیک شدهام، طبیعی است که بهآنان بیندیشم؛ بهگونهای، من خود، از اجداد خویشتنم.
در خلال محاکمه، که خوشبختانه کوتاه بود، سکوت کردم. کوشش در مُحق جلوه دادنم در آن زمان، جلو رای دادگاه را میگرفت و ممکن بود حمل بر بُزدلیام شود. اما حالا همه چیز تغییر کرده است؛ در شب اعدامم میتوانم بدون ترس سخن بگویم. تقاضای عفو نمیکنم، زیرا خود را گناهکار نمیدانم. اما میخواهم دیگران وضع مرا درک کنند. کسانی که بهشنیدن حرفهای من رغبتی داشته باشند، تاریخ آلمان و تاریخ آتیِ جهان را خواهند فهمید. میدانم، مواردی چون مورد من، که اکنون استثنایی و حیرتانگیزاست بهزودی بهموردی عادی بَدَل خواهد شد. فردا خواهم مُرد، اما من نمادی از نسلهای آیندهام.
در سال ۱۹۰۸ در مارین بورگ متولد شدم. شور و شوقِ دو چیز که حالا تقریباً فراموش شدهاند، بهمن امکان داد تا با شجاعت و حتی شادمانی، سنگینی ی ناخوشایندِ سالهای طولانی را تحمل کنم: موسیقی و مابعدالطبیعه. گرچه قادر نیستم نام تمامِ بانیان خیر را ذکر کنم، اما غیر ممکن است نام دو تن را از قلم بیندازم: بِرامْس و شوپنهاور. شعر نیز آموختهام و در این رابطه میتوانم نام پُرعظمتِ آلمانیالاصل دیگری را نیز اضافه کنم: ویلیام شکسپیر. پیش از این بهالهیات نیز علاقمند بودم. اما شوپنهاور و دلایل صریح و مستقیماش و شکسپیر و برامس با دنیاهای متنوع و بیکرانشان، باعث شدند تا از این رشته موهوم (و ایمان مسیحیام) دست بردارم. بگذار هرآنکس که در جزءجزءِ کار این آفرینندگانِ خجسته، بهشگفتی درنگ میکند و در برابر آثار آنان سرشار از شفقت و قدرشناسی میشود، بداند که من، منِِ منفور نیز در آنان بهتامل نشستهام.
در حدود سال ۱۹۲۷، نیچه و اِشْپنگْلر بهزندگیام راه یافتند. یکی از نویسندگان قرن هیجدهم میگوید هیچکس نمیخواهد از بابت هیچچیز به معاصرینش بدهکار باشد. من نیز برای آن که خود را از تاثیر نفوذی که حس میکردم تحملش دشوار است، برهانم، مقالهای نوشتم تحت عنوان تسویه حساب بااشپنگلر. در آن مقاله یادآور شدم که وجوه آشکار و انکار ناپذیری که نویسنده از آن به عنوان آثار فاوستگونه یاد کرده است، درامهای پراکنده گوته۲ نیست، بلکه شعری است که بیست قرن پیش سروده شده است وDe Rerum Natura نام دارد. معالوصف، نسبت بهصداقت فیلسوف تاریخ، اصالت آلمانی (Kerndeutsch) و روحیه نظامیاش، سرِ تعظیم فرود آوردهام. در سال ۱۹۲۹ وارد حزب شدم.
اندکی درباره سالهای کارآموزیام بگویم. برای منی که از رشادت بیبهره نیستم اما از خشونت بیزارم، آن سالها نسبت بهسایرین، دشوارتر بود. فهمیده بودم که ما در آستانه ی عصر جدیدی قرار گرفتهایم و گرچه این عصر، با دورههای آغازینِ اسلام و مسیحیت قابل مقایسه است، معذالک انسان جدیدی را میطلبد. رفقایم، تکبهتک برایم منزجر کننده بودند؛ بیهوده میکوشیدم تا دلیل بیاورم که ما میبایست فردیت خود را بهخاطر آرمان بزرگی که همهمان را گِردِ همجمع کرده است، فدا کنیم.
حکمای الهی معتقدند اگر توجه خداوند، تنها برای یک ثانیه از دست راستی که این کلمات را دنبال میکند منحرف شود، همچون احتراق در شعلهای خاموش، آن دست نیز پنجه در نیستی خواهد زد. بهنظر من، بدون توجیه کردن، نه کسی میتواند زندگی کند، نه کسی جرعه آبی بنوشد یا قطعه نانی را تکه کند. برای هر فرد، توجیهات، باید که متفاوت باشد؛ من در انتظار آن جنگ بیترحم بودم تا ایمانمان را ثابت کند. برای من کافی بود که بدانم بهعنوان سربازی در آن جنگها شرکت خواهم کرد. بارها از این که بُزدلیِ انگلیسیها و روسها باعث شکست ما شود، ترسیدم. اما اقبال یا سرنوشت، آینده مرا بهطریق دیگری رقم زد. در اول مارس ۱۹۳۹، شبهنگام، در تیلْسیت اغتشاشی رخ داد که در روزنامهها منعکس نشد؛ در خیابان پشت کنیسه، ساق پایم در اثر اصابت دو گلوله سوراخ شد، بهطوری که لازم بود آن را قطع کنند.۳ چند روز بعد، سربازان ما وارد بُوهِم شدند. هنگامی که آژیر خطر، ورود آنان را اعلام میکرد، من در بیمارستان آرامی خوابیده بودم و میکوشیدم خود را در شوپنهاور گم و فراموش کنم. گربه عظیم و شُل و وارفتهای، نمادی از سرنوشت عبثم، بردرگاهِ پنجره خوابیده بود.
در نخستین جلد Parerga und Paralipomena از نو میخواندم که هرآنچه از لحظه تولد تا دَمِ مرگ، برای کسی رخ میدهد، پیشاپیش توسط خود او مُقرّر شده است. بدین ترتیب هر اهمالی عمدی است. هرفرصتی در مواجه با ملاقاتی است. هر تحقیر، توبهای است. هر شکست، فتحی مرموز است و هر مرگ، خودکشی است. تسلائی ماهرانهتر از این فکر نیست که ما خود ناگواریهایمان را انتخاب کردهایم؛ این ایقان فردی، نظم اسرارآمیزی را آشکار میسازد و بهطرزی شگرف، ما را در برابر خداوند مبهوت میکند. کدام اراده مجهولی (بیهوده پرسیدم)، در آن بعد از ظهر، مرا بهطلبیدن آن دو گلوله و بریدن پا واداشت؟ مطمئناً ترس از جنگ نبود، این را میدانستم؛ چیزی ژرفتر بود. سرانجام آن را دریافتم. مُردن بهخاطر مذهب، آسانتر از زیستنِ مطلق است. جنگیدن در اِفِهسوس علیه جانوران وحشی (کاری که هزاران شهید گمنام بهآن تن دادند) کوششی نیست که انسان را بهمنزلت پُل، خادم مسیح، ارتقاء دهد؛ تمامی زندگیِ آدمی را نمیتوان در یک بازیِ تکپردهای نمایش داد. جنگ و پیروزی، وسیلهاند؛ دشوارتر از تعهد ناپلئون، تعهدِ راسْکولنیکُف بود. در هفتم فوریه ۱۹۴۱ بهعنوان معاون سرپرست بازداشتگاه اسرای جنگی در تارْنُوویتْز انتخاب شدم.
انجام این وظیفه خوشایند نبود، اما من از هیچ چیز فرو نگذاشتم. آدم بُزدل فطرت خود را زیرِ رگبار گلوله ثابت میکند؛ آدم بخشنده، آدم پرهیزکار، دادگاه خود را در زندان میجوید و در رنجِ دیگران. اساساً نازیسم کنشی اخلاقی است. پاکسازیِ بشریت تباه شده و پیراستن دوباره آن. چنین استحالهای در نبرد، در میان غریو افسران و فریاد و فغانها، عادی است؛ اما در سلولی بیمقدار، جائی که ترحم پُرنیرنگِ موذی، ما را با حساسیتهای قدیمی وسوسه میکند، چنین موردی وجود ندارد. بیهوده نیست که این عبارت را رقم زدهام: برای اَبَر مردِ زرتشت، ترحم، عظیمترین معصیت است. هنگامی که آنان داوود اورشلیمی آن شاعر برجسته را از بِرسْلاو به اردو فرستادند، (اقرار میکنم) من در واقع مرتکب چنین معصیتی شدم.
او حدود پنجاه سال داشت. نادارِ دارائی ی این جهان. آزار دیده، انکار شده، ناسزا شنیده، او نبوغ خود را وقف ستایش خوشبختی کرده بود. بهخاطر میآورم که آلبرت سورگِل در اثر خود Dichtung der Zeit داوود اورشلیمی را با ویتمن مقایسه کرده بود. این مقایسه کاملاً دقیق نیست. ویتمن، کائنات را بهصورتی ابتدائی، مُجرّد و با روشی تقریباً لاقید تجلیل میکند و اورشلیمی با وسواس و عشقی کامل از هر چیز لذّت میبَرَد. او هرگز دچار اشتباه محاسبات و فهرستنگاری نمیشود. من هنوز میتوانم بسیاری از اشعار شش وزنی ی او را از آن شعر با شکوه، شعر “تسهیَنگ، نگارگر ببرها”، از حفظ بخوانم؛ شعری که گوئی با ببرها هاشور خورده است و ببرهای خاموش و لمیده بریکدیگر، آن را گرانبار کردهاند. یا هرگز نمایشنامه تکنفره “رُزِنْکرَنتْز با فرشته سخن میگوید” را از یاد نخواهم بُرد. اثری که در آن یک رباخوار لندنی ی قرن شانزدهم، در بستر مرگ، بیهوده میکوشد تا از جنایاتش دفاع کند، غافل از آنکه توجیه پنهان زندگیاش، شخصیت «شای لاک» را در یکی از مشتریهایش (که تنها یکبار او را دیده و بهخاطر نمیآورد) القاء کرده بود.
گرچه درحقیقت داوود اورشلیمی بهاشْکنازی تباه شده و منفور تعلق داشت، اما نمونه یهودی ی سِفارادیک بود. مردی با چشمانی بهیاد ماندنی، بشرهای یرقانی و ریشی تقریباً سیاه. نسبت بهاو بسیار سختگیر بودم، اجازه نمیدادم نهشفقت من و نه شوکت او، هیچکدام مرا بهترحم وادارد. میبایست سالها پیش میدانستم که هیچچیز در روی زمین نیست که بَذر جهنمی محتمل را در بَر نداشته باشد؛ سیمائی، کلامی، قطبنمائی، آگهیِ تبلیغاتی ی سیگاری، همگی قادرند کسی را که نمیتواند آنها را فراموش کند، بهسوی دیوانگی براند. آیا کسی که دائماً نقشه مجارستان را در ذهنش تصویر میکند دیوانه نخواهد شد؟ تصمیم گرفتم این اصل را در مورد قواعد انضباطیِ اردوی خودمان بهکار برم، و . . . ۴ در پایان سال ۱۹۴۲ اورشلیمی عقل خود را از دست داد؛ و در اول مارس ۱۹۴۳ خود را کشت. ۵
نمیدانم اورشلیمی دانست یا نه، که اگر من او را نابود کردم، بهاین خاطر بود تا شفقت خود را نابود کنم. در چشم من او نه انسان بود و نه حتی یهودی. اورشلیمی بهبخش نفرتزده روحِ من بَدَل شده بود. با او رنج کشیدم، با او مُردم و بهتعبیری با او گم شدم؛ بههمین دلیل سنگدل بودم.
در خلال روزها و شبهای پرعظمت جنگِ پیروزمندمان شادمانی کردیم. در آن همه هوائی که نفس میکشیدیم احساسی وجود داشت که بیشباهت بهعشق نبود. قلبهای ما با شگفتی و ستایش میتپید، گوئی که دریا را در نزدیکیمان احساس میکردیم. در آن ایام همهچیز تازه و متفاوت بود حتی طعم خوابهایمان. (شاید هرگز من بهتمامی شادمان نبودم. اما معروف است که بدبختی مستلزم بهشتهای گمشده است). هرانسانی آرزومیکند باحاصل تجربیاتی که او قادر بهلذت بردن از آنهاست زندگیِ پُر و کاملی داشته باشد؛ همچنین کسی را نمیتوان یافت که بیمناکِ فریب خوردنِ بخشیاز میراث بیکرانش نباشد. اما میتوان گفت که نسل من از تجربه مفرطی بهره برده است. زیرا ابتدا پیروزی بهما اعطاء گردید و سپس شکست.
در اکتبر یا نوامبر ۱۹۴۲ در دوّمین نبردالعلمین، در شنهای مصر، برادرم فردریش بههلاکت رسید. چند ماه بعد بمبارانی هوائی سرای خانوادگیمان را از میان برداشت؛ و بمبارانی دیگر در اواخر ۱۹۴۲ آزمایشگاه مرا بهنابودی کشاند. رایش سوم بهستوه آمده از قارههای پهناور در حال مرگ بود و بهتنهائی علیه دشمنان بیشمار میجنگید. سپس رخدادی غریب که تنها اکنون باور دارم که آن را میفهمم، بهوقوع پیوست. میپنداشتم که جامی از خشم را خالی میکنم، اما در تهنشست آن با طعم غیرمنتظری مواجه شدم؛ طعم رازآمیز و تقریباً سهمناکِ شادمانی. چندین مقاله در توضیح آن نوشتهام. اما هیچکدام قانع کننده نبودند. فکر میکردم: شکست خوشنودم میکند، زیرا که نهانی میدانم که مقصّرم و تنها مجازات میتواند مرا از حس تقصیر رها کند. فکر میکردم: شکست خوشنودم میکند، زیرا شکست فرجام است و من بسیار خستهام. فکر میکردم: شکست خوشنودم میکند، زیرا که شکست رخ داده است، زیرا که شکست بهطرزی غیرقابلِ بازگشت، بههمه آن وقایعی که اتفاق میافتند، که اتفاق افتادند، که اتفاق خواهند افتاد، مربوط است، زیرا حذف یک رویداد واقعی یا رقّت داشتن نسبت بهآن، کفران کائنات است. من با چنین توضیحاتی سرگرم بودم که ناگاه حقیقت یگانه را یافتم.
معروف است که هرفرد با ذهنیتی ارسطوئی یا افلاطونی زاده میشود. این گفته همانند آن است که بگوئیم هر بیان تجریدی، المثنیِ خود را در مجادلات ارسطو و افلاطون مییابد؛ نامها، چهرهها و زبانها در سراسر قرون و سرزمینها تغییر میکنند، اما اضدادِ اصلی پایدارند. تاریخ ملتها نیز تداومی پنهانی را ثبت میکنند. هنگامی که آرمینیوس هنگِ واروس را در باطلاقی شکست داد، خود نمیدانست که پیشاهنگ امپراطوری آلمان است؛ لوتر، مترجم کتاب مقدّس، هرگز گمان نمیکرد که هدف او بهجلو راندن مردمانی است که مُقدّر شده است تا برای همیشه کتاب مقدّس را نابود کنند؛ کریستف زورلینده که در سال ۱۷۵۸ با یک گلوله روسی کشته شد بهنوعی مهیّا کننده پیروزیهای ۱۹۱۴ بود؛ هیتلر باور داشت که تنها بهخاطر یک ملت میجنگد اما در حقیقت او برای همه جنگید، حتی برای ملتهائی که از آنان نفرت داشت و بهآنان حمله کرده بود. مهم نیست که منِ او از این حقیقت بیخبر بود؛ خون و اراده او برآن آگاهی داشت. دنیا از یهودیت، از آن بیماریِ یهودیت و ایمان مسیحی در حال مرگ بود؛ ما بهدنیا خشونت و ایمانِ شمشیر را آموختیم. همان شمشیری که درحال نابود کردن ماست، و ما همانند جادوگری هستیم که هزارتوئی ساخت و آنگاه محکوم شد که سرگردان، تا آخرین روزهای زندگی خود در آن بماند؛ یا بهداوود پیغمبر میمانیم که با قضاوت در باره مردی گمنام، او را بهمرگ محکوم کرد فقط بهاین خاطر که وحی را بشنود: تو آن مرد گمنامی. برای ساخته شدن نظم جدید میبایست بسیاری چیزها نابود میشد؛ ما اینک میدانیم که آلمان نیز یکی از آن چیزها بود. ما بیش از جانهای خود، بخشیدهایم. مائی که سرنوشت سرزمین پدریِ محبوبمان را قربانی کردهایم. بگذار دیگران نفرین کنند و بگریند؛ اما من از این حقیقت شادمانم که سرنوشتمان دایرهاش را کامل میکند و بیعیب است.
عصر تاریخی ی بیترحمی در سراسر جهان میگسترد. ما آن را بهجلو راندیم، ما، همان کسانی که طعمه آن هستیم. مادامی که خشونت بهجای بُزدلی ی مسیحیتِ برده، حکمرانی میکند، چه اهمیتی دارد که انگلستان چکش باشد و ما سندان؟ اگر پیروزی و بیعدالتی و شادمانی از آنِ آلمان نیست، بگذار نصیب ملل دیگر گردد. بگذار بهشت بزیَّد هرچند که ماوای ما جهنم است. رویاروی مرگ، در آینه برخویشتن مینگرم تا پیببرم که کیستم، تا دریابم که چگونه در این ساعاتِ آخرین،رفتار خواهم کرد. شاید جسمم بترسد؛ اما من نمیترسم.