داستان کوتاه پیرمرد بر سر پل اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری
ارنست میلر همینگوی یا ارنست همینگوی Ernest Hemingway در سال ۱۸۹۹ میلادی در ایالت ایلینوی آمریکا به دنیا آمد. پدر او پزشک و مادرش معلم پیانو و آواز بود. اولین نوشته های او به دوران مدرسه و نوشتن در روزنامه ی مدرسه باز می گردد. ارنست همینگوی علاوه بر نوشتن علاقه ی زیادی به ارتش و جنگ داشت تا اینکه سرانجام در سال ۱۹۱۷ وارد جبهه شد. چهار سال بعد همینگوی با دخنر روزنامه نگاری آشنا شد و ازدواج کرد. آنها به سفرهایی در اروپا رفته و در آنجا همینگوی با نویسندگان نامداری چون جیمز جویس و ازرا پاوند آشنا شد. در ادامه با متن کامل داستان کوتاه پیرمرد بر سر پل اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری با نت نوشت همراه باشید.
بیشتر بخوانید: تحلیل داستان کوتاه زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر اثر ارنست همینگوی
داستان کوتاه پیرمرد بر سر پل
پیرمردی با عینکی دوره فلزی ولباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچهها از روی آن میگذشتند. گاریها که با قاطر کشیده میشدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا میرفتند، سربازها پره چرخها را میگرفتند و آنها را به جلو میراندند. کامیونها به سختی به بالا میلغزیدند و دور میشدند و همه پل را پشت سر میگذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهای شان میرسید به سنگینی قدم بر میداشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود، آن قدر خسته بود که نمیتوانست قدم از قدم بردارد.
کتاب صوتی پیرمرد بر سر پل را از رادیونت در نت نوشت بشنوید.
من ماموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آن قدر زیاد نبودند و چند تایی آدم مانده بودند که پیاده میگذشتند. اما پیرمرد هنوز آن جا بود.
پرسیدم: «اهل کجایید؟»
گفت: «سان کارلوس» و لبخند زد.
شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آن جا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود.
و بعد گفت: «از حیوانها نگهداری میکردم»
من که درست سردر نیاورده بودم گفتم: «که این طور»
گفت: «آره، میدانید، من ماندم تا از حیوانها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم»
بیشتر بخوانید: تحلیل رمان وداع با اسلحه اثر ارنست همینگوی
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه آدم کش ها اثر ارنست همینگوی ترجمه نجف دریابندری
ظاهرش به چوپانها و گله دارها نمیرفت. لباس تیره و خاک آلودش را نگاه کردم و چهره گرد نشسته و عینک دوره فلزی اش را و گفتم: «چه جور حیوانهایی بودند؟»
سر ش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همه جور حیوانی بود. مجبور شدم ترکشان کنم.» من پل را تماشا میکردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد افریقا میانداخت و در این فکر بودم که چقدر طول میکشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، بر میخیزد و پیرمرد هنوز آن جا نشسته بود.
پرسیدم: «گفتید چه حیوانهایی بودند؟»
گفت: «روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت کبوتر»
پرسیدم: «مجبور شدید ترک شان کنید؟»
«آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توی تیر رس توپها نمانم»
پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و انتهای پل را تماشا کردم که چند تایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین میرفتند.
گفت:« فقط همان حیوانهایی بود که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمیآید. گربهها میتوانند خودشان را نجات بدهند، اما نمیدانم بر سر بقیه چه میآید؟»
پرسیدم: «طرفدار کی هستید؟»
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه گربه زیر باران اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری
گفت: «من سیاست سرم نمیشود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پای پیاده آمدهام، فکر هم نمیکنم دیگر بتوانم از این جا جلوتر بروم»
گفتم: «این جا برای ماندن جای امنی نیست و اگر حالش را داشته باشید، کامیونها توی آن جاده اند که از تورتوسا میگذرد»
گفت: «یک مدتی میمانم. بعد راه میافتم. کامیونها کجا میروند؟»
به او گفتم: «بارسلون»
گفت: «من آن طرفها کسی را نمیشناسم. اما از لطفتان ممنونم. خیلی منونم»
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه برفهای کلیمانجارو اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری
با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصهاش را با کسی قسمت کند، گفت: «گربه چیزیش نمیشود. مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آنهای دیگر چطور میشوند؟ شما میگویید چی بر سرشان میآید؟»
«معلوم است، یک جوری نجات پیدا میکنند»
«شما این طور گمان میکنید؟»
گفتم: «البته» و ساحل دور دست را نگاه میکردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمیخورد.
«اما آنها زیر آتش توپخانه چه کار میکنند؟ مگر از ترس همین توپها نبود که به من گفتند آن جا نمانم»
گفتم: «در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟»
«آره»
«پس میپرند»
گفت: «آره، البته که میپرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند»
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه تپه هایی چون فیلهای سفید اثر ارنست همینگوی ترجمه احمد گلشیری»
گفتم: «اگر خستگی در کرده اید، من راه بیفتم» بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید»
گفت: «ممنون» و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاکها نشست.
سرسری گفت: «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم» اما دیگر حرفهایش با من نبود. و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوانها نگهداری میکردم»
دیگر کاری نمیشد کرد. یکشنبه عید پاک بود و فاشیستها به سوی ایبرو میتاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهایشان به ناچار پرواز نمیکردند. این موضوع و این که گربهها میدانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.
عالی بود