سهراب سپهری: مروری بر آثار و زندگی شاعر و نقاش ایرانی
سهراب سپهری زادهی ۱۵ مهر ماه سال ۱۳۰۷ است. پدربزرگش میرزا نصرالله خان سپهری نخستین رئیس تلگراف خانهی کاشان، پدرش اسدالله و مادرش ماه جبین بودند و علاقمند به هنر و ادبیات. او یک برادر به نام منوچهر و سه خواهر به نامهای همایون دخت، پری دخت و پروانه داشت. در ادامه با مروری بر زندگی سهراب سپهری با نت نوشت همراه باشید.
سهراب سپهری
مروری بر زندگی شاعر و نقاش ایرانی
پدرش اسدالله سپهری تلگرافچی بود و الفبای تلگراف (مورس) را به او آموخت و در طراحی و خط، دستی بر آتش داشت، تار مینواخت و او بود که سهراب را به نقاشی عادت داد. او قالی بافی را یاد گرفت و چند قالیچهی کوچک از روی نقشههای خود بافت.
دیوار را خوب میچید و طاق ضربی را درست میزد و آرزو داشت معمار شود. از شنبهها بیزار بود و از قیافهی عبوس آن میترسید. ادبیات را دوست داشت و به خوشنویسی علاقمند بود. خوشبختیاش از صبح پنج شنبه آغاز میشد، هشت ساله بود که روزی بیمار شد، به مدرسه نرفت و اولین شعرش را نوشت:
ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان
نکردم هیچ یادی از دبستان
ز درد دل شب و روزم گرفتار
ندارم من دمی از درد آرام
سهراب سپهری دورهی ابتدایی را در دبستان خیام کاشان و دبیرستان را در دبیرستان پهلوی کاشان گذراند. سهراب سپهری پس از فارغ التحصیلی از دورهی دو سالهی دانش سرای مقدماتی به استخدام ادارهی فرهنگ کاشان درآمد. او در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت کرد و این چنین بود که دیپلم دورهی دبیرستان خود را دریافت کرد.
سهراب سپس به تهران آمد و در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از گذشت ۸ ماه تاب زندگی کارمندی را نیاورد و استعفا داد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و نشان درجهی اول علمی را از آن جا دریافت کرد.
در آذر ۱۳۳۳ در ادارهی کل هنرهای زیبا یعنی همان فرهنگ و هنر سابق در قسمت موزهها شروع به فعالیت کرد و در هنرستانهای هنرهای زیبا نیز به تدریس پرداخت. سهراب سپهری در ادارهی کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال ۱۳۳۷ مشغول به کار شد.
از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع به تدریس در هنرکدهی هنرهای تزیینی تهران نمود. او در اغلب شاخههای هنری دستی بر آتش داشت مثلاَ مدتی لیتوگرافی فرا گرفت و مدتی بعد به هنر حکاکی روی چوب مشغول بود. سهراب متاسفانه خیلی زود پدرش را از دست داد و شعر خیال پدر را در وصف او این چنین سرود:
در عالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود
دستی کشیده بر سر رویم به لطف و مهر
یک سال میگذشت، پسر را ندیده بود
سهراب سپهری فردی منزوی بوده که از کلاستروفوبیا (ترس از فضای بسته) رنج میبرده است. کریم امامی که از دوستان نزدیک سهراب بوده و برخی از شعرهای او را به زبان انگلیسی ترجمه کرده درباره ی خصوصیات اخلاقی سهراب این چنین نوشته است:
«برای پرهیز از مزاحمت اشخاص، زنگ تلفن خانه که صدا در میآمد، سپهری هیچ گاه اول خود گوشی تلفن را بر نمیداشت و هیچ گاه در نخستین شب نمایشگاه نقاشی خود که دوستان و آشنایان و علاقه مندان همه جمع بودند و میدان برای جولان دادن از هر لحاظ مهیا بود، حضور نمییافت.
همیشه گوشهی خلوتی را با کتابی و دفتری و چند ورق کاغذ طراحی به مجالس رسمی و خانوادگی ترجیح میداد. این نکته (خجالتی بودن سپهری) میتواند یکی از عوامل موثر در ایجاد این پدیده (خالی بودن پردههای سپهری از آدمیان) باشد، ولی حتما یگانه عامل نیست و ریشههای عمیق تری را بایستی برای توجیه آن جست و جو کرد.»
مجموعه آثار
آثار سهراب سپهری عبارتند از: هشت کتاب، مرگ رنگ، زندگی خواب ها، آوار آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز، ما هیچ ما نگاه، آوار کتاب، زندگی خواب ها.
سهراب سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهی شعر نیمایی خود را (متاثر از نیما یوشیج پدر شعر نو فارسی) به نام مرگ رنگ منتشر کرد. او در سال ۱۳۳۲ دومین مجموعهی شعر خود را با عنوان زندگی خوابها منتشر کرد. صدای پای آب یکی از طولانیترین شعرهای نو زبان فارسی است. سهراب در این شعر ابتدا خودش را معرفی کرده و سپس به سفرهایش و آنچه از آنها در طی سالها آموخته اشاره میکند.
این شعر اولین بار در فصلنامهی آرش در آبان همان سال منتشر شد. سهراب همیشه مورد توجه ناقدان ادبی بوده است که میتوان به این آثار اشاره کرد: «تا انتها حضور»، «سهراب مرغ مهاجر» و «هنوز در سفرم»، «بیدل، سپهری و سبک هندی»، «تفسیر حجم سبز»، «حافظ پدر، سهراب سپهری پسر، حافظان کنگره»، «نیلوفر خاموش: نظری به شعر سهراب سپهری» و «نگاهی به سهراب سپهری».
سهراب در سال ۱۳۳۷ دو کتاب آوار آفتاب و شرق اندوه را کار کرد و سرانجام در سال ۱۳۴۰ این دو را به همراه زندگی خوابها زیر عنوان آوار کتاب منتشر کرد. در مجموعهی شرق اندوه سپهری از هر نظر تحت تاثیر غزلهای دو شعر بلند صدای پای آب و مسافر بوده است. سهراب سپهری در سال ۱۳۵۵ تمام هشت دفتر و منظومهی خود را در هشت کتاب گردآوری کرد.
سبک شعری
اشعار سهراب سپهری متاثر از شعر نیمایی است و ترکیبی است از شعر و نقاشی. در سال ۱۳۷۵، ترجمهی انگلیسی دو مجموعهی صدای پای آب و حجم سبز با ترجمهی اسماعیل سلامی و عباس زاهدی توسط انتشارات زبانکده منتشر شد. در سال ۱۳۷۱ نیز اشعار منتخبی از دو کتاب حجم سبز و شرق اندوه با نام «ما هیچ، ما نگاه» توسط «کلارا خانیس» به زبان اسپانیایی ترجمه شد.
در سال ۱۳۷۵ منتخبی از اشعار سهراب سپهری توسط جاوید مقدس صدقیانی به زبان ترکی استانبولی ترجمه و منتشر شد. مشفق کاشانی با دیدن شعرهای سپهری پیش بینی کرد که او در آینده آثار ارزشمندی به ادبیات ایران هدیه خواهد داد و به یقین همین اتفاق میسر شد. کاشانی کسی بود که الفبای شاعری را به سهراب سپهری آموخت.
نقاشیهای سهراب سپهری
سهراب موضوعات خود را از طبیعت الهام میگرفت و به سبکی نو و با تلفیقی از هنر غربی و شرقی آنها نقاشی میکرد. او دربارهی نقاشی فرانسوی، ژاپنی و بودیسم مطالعه داشت و تقریباَ نقاشی و شعر را همزمان با هم آغاز کرد، اما شهرت شاعری او دیرتر و حدوداَ در نیمهی دهه ۴۰ شمسی اتفاق افتاد. این در حالی است که او در دههی ۳۰ نمایشگاه نقاشی برگزار میکرد.
سپهری در آثارش متمرکز بر طبیعت است. به شکلی که مجموعهای از نقاشیهای سپهری مربوط به درختان است. در نظر تو تنهی درخت استوارترین بخش درخت است. پایه و اساس نقاشی انتزاعی شعر است به شکلی که نمیتوان نقاش بودن و شاعر بودن او را از هم تفکیک کرد بلکه این دو در هم به شکلی جدا نشدنی تنیده شده اند.
در نهمین حراج تهران در مهر ماه سال ۱۳۹۷ یکی از تابلوهای سهراب سپهری به مبلغ ۵ میلیارد و ۱۰۰ میلیون تومان به فروش رسید. او نمایشگاههای متعددی را در موزهی هنرهای معاصر تهران، موزهی هنر متروپولیتن، گالری هنر خاکستری دانشگاه نیویورک و … را برگزار کرده است.
به گفتهی خواهر سهراب، پروانه، او تابلوهایش را به قیمت ٣ و ۶ هزار تومان میفروخت. وقتی به او میگفتند قیمت تابلوهایت را بالا ببر، میگفت قیمت تابلو باید طوری باشد که حتی کارمندها هم بتوانند قسطی بخرند. آن زمان گرانترین تابلویش را به بانک صنعت و معدن فروخت. همایون دخت در این باره این چنین میگوید:
«بومهای خیلی بزرگی میخرید و بر نردبام میرفت و نقاشی میکشید و ۴ تابلو را به یک تابلوی بزرگ تبدیل میکرد.»
سپهری بیشتر نمایشگاههای داخلی آثار نقاشیاش را در گالری سیحون برگزار می کرد و عادت نداشت که برای روز معرفی در نمایشگاه شرکت کند. امضای هنری او در پای کارهایش به خط نستعلیق بوده است. از آثار او می توان به «طبیعت بیجان» ۱۳۳۶، «شقایق ها، جویبار و تنه درخت» ۱۳۳۹، «علفها و تنه درخت» ۱۳۴۱، «ترکیب بندی با نوارهای رنگی» ۱۳۴۹، «ترکیب بندی با مربعها» ۱۳۵۱ و «منظره کویری» ۱۳۵۷ اشاره کرد.
درگذشت سهراب
سهراب سپهری در سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب ۱ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در سنت ۵۲ سالگی در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت.
و اگر مرگ نبود
دست ما
در پی چیزی میگشت
صحن امامزاده سلطان علی بن محمد باقر روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید. در اواخر زندگی سهراب سپهری کتابی در دست نوشتن داشت که متاسفانه مجال تنظیم و تکمیل آن دست نداد و ناتمام ماند.
در ابتدا یک کاشی فیروزهای در محل دفن سهراب سپهری نصب شد و سپس با حضور خانواده وی سنگ سفید رنگی جایگزین آن گردید که بر روی آن قسمتی از شعر «واحهای در لحظه» از کتاب حجم سبز با خطاطی رضا مافی حکاکی شده بود:
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
این سنگ در مهر ۱۳۸۴ با بیدقتی کارگران و به علت سقوط مصالح ساختمانی بر روی آن شکست و با سنگ سفید رنگ دیگری که سعی شده بود با سنگ قبلی شباهت داشته باشد تعویض شد.
نامه های سهراب
سهراب سپهری کسی است که دقت خاصی داشت این ویژگی او در نامه نگاری بیشتر جلوه میکرد.
نامهی سهراب سپهری به احمدرضا احمدی از نیویورک
«در این شهر نعنا پیدا میشود ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است و یا از فلز به آن طرف.
احمدرضای عزیز تنبلی هم حدی دارد. این را میدانم. ولی باور کن فکر تو هستم و سپاسگزار نامههایت. من به شدت در این شهر تنها ماندم. آن هم در این شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنیدهام (چون پرندهای نیست صدایش هم نیست). در همان امیر آباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک توقعی ندارم. من فقط هستم و گاهی در این شهر گولاش میخورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود …
غصه نباید خورد گولاش باید خورد و راه رفت و نگاه کرد به چیزهای سر راه. مثل بچههای دبستانی که ضخامت زندگی شان بیشتر است. میدانی باید رفت یک طرف و یا شروع کرد. من شروع میکنم. ولی همیشه نمیشود. هنوز صندلی اتاقم را شروع نکردهام وقت میخواهد. عمر نوح هم بدک نیست ولی باید قانع بود و من هستم. مثلا یک چهارم قار قار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: سه چهارم قناری را میشنوم.
میبینی قانع شدهام. راست است که حجم قار قار بیشتر است ولی در عوض خاصیت آن کمتر است. مادرم میگفت قار قار برای بعضیها خاصیت دارد. من روزها نقاشی میکنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلوها جا هست. پس تندتر کار کنیم. ولی نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالصتری هست، دودهای با دوام و آبنرو.
در کوچه که راه میروی گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانهات مینشیند و این تنها ملایمت این شهر است و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اتاق پیداست، نمیتواند صمیمانه روی شانه ی کسی بنشیند. اصلا برازنده ی جرثقیل نیست اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است.
توی این شهر نمیشود نرم بود و حیا کرد تهنیت گفت. نمیشود تربچه خورد. میان این ساختمانهای سنگین تربچه خوردن کار جلفی است. مثل اینکه بخواهی یک آسمان خراش را قلقلک بدهی.
باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعنا پیدا میشود ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسبتر است و یا از فلز به آن طرف.
من نقاشی میکشم ولی نقاشی من نسبت به گالریهای اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست پوست آدم را میکند و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد چون سوار آدم میشود. من خیلیها را دیدهام که به نقاشی سواری میدهند. باید کمی مسلح بود و بعد رفت دنبال نقاشی.
گاه فکر میکنم شعر مهربانتر است ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلیها را شناختهام که از دست شعر به پلیس شکایت کردهاند. باید مواظب بود. من شبها شعر میخوانم. هنوز ننوشتهام خواهم نوشت.
من نقاشی میکنم. شعر میخوانم و یکتایی میبینم و گاه در خانه غذا میپزم و ظرف میشویم و انگشت خودم را میبرم. و چند روز از نقاشی باز میمانم. غذایی که میپزم خوشمزه میشود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و یک قاشق اغماض. غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد هم میگرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است.
آدم چه دیر میفهمد…
من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاَ …
ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشتهای دلپذیر …
نامهی خواندنی بهمن محصص به سهراب سپهری به تاریخ ۱۳۶۰/۴/۱۳، رم به تهران
جرقاب عزیزم،
امیدوارم سر به تن ات نباشد تا بخواهی شرح «یک جور زندگی خاص» را که نمیدانی کی به آن طرز زندگی دست خواهی یافت، بعد از سه ماه برایم بنویسی! … اگر آن جانور مسخ شده که میخواهد بعدها بالای درخت بنشیند و خواهر و مادر مولوی مادر مرده را در بیاورد، از شدت علف خواری نا ندارد که جواب کاغذ بدهد، تو عثمان لنگ که از صبح تا شب توی خانه نشستهای و …
چرا جواب نمیدهی؟! تو که همیشه «زندگی خاص» میکنی، آخر کمی زندگی عام نیز لازم است … شماها فقط بلدید ناله کنید، فقط «زندگی خاص» به رخ مردم بکشید.
اگر آن قدر لنگ و دراز است که نه سر دارد و نه ته، از زمان بابا آدم تا عصر جنابعالی … هنوز ادامه دارد، هر گوشهاش را بگیری زندگی خاص است. پرواز پرنده ای، صدای آبی، مردمی که میگذرند و الی غیر النهایه، همه شان «زندگی خاص» هستند و هر کدام از این ها، چه آگاه و چه ناآگاه برای خودش «زندگی خاص» داشته و دارند.
ولی مثل این که توی این بیابان درندشت، علاوه بر «زندگی خاص» زندگی عام نیز لازم است، نه؟ نظر خودت را بگو. بدون این که از بی بی طوطی گوشتخوار چیزی بپرسی. شاید هم این عصبانیت ام بی خود باشد. شاید هم تو حق داشته باشی که هر سه ماه یک دفعه نامه بدهی.
شاید من حق نداشته باشم که سر تو و خدای ناکرده اگر گیرم افتاد سر امثال تو حساب کنم. شاید! ولی من نمیتوانم تغییر پیدا کنم. خوب یا بد همین موجود لعنتیای هستم که ملاحظه میفرمایید و این هم همیشه یادت باشد که من نه حالا و نه هیچ وقت چیزی از تو یاد نخواهم گرفت. اگر این آرزوی توست، آن را با خود به گور خواهی برد و اگر آرزویت نیست، خیالت راحت باشد.
معلوم نیست که اگر مثلاَ بخواهم از تشنگی بمیرم، باید از کدام یک از آشنایان و دوستان تقاضای آب کنم.
من نمیتوانم مهربانیهای تو را فراموش کنم. من هم میل دارم تو را ببینم. ولی هیچ وقت این مسئله باعث نمیشود که من همه را فراموش کنم، بی اعتنایی نشان دهم. تو مینویسی:
«از این که گرفتاریهایی در رم برای تو پیدا شده متاسف ام.»
جملهای غیر دوستانه است ولی همین تو حاضر نیستی که بخواهی یک نامه برایم بفرستی. معلوم نیست که در این زندگی روی چه کسی میتوان حساب کرد … امیدوارم که موفق بشوی که به رم بیایی. من از تو یاد نمیگیرم ولی تو از من یاد بگیر و جواب نامه را بده. خیلی دوستت دارم.
قربان تو، بهمن
سهراب سپهری که به تیم عقاب تهران علاقمند بود این چنین به کیهان ورزشی آن زمان نامه نوشته است:
هفته نامه محترم کیهان ورزشی
به مجلهی شما علاقمندم، تنها نشریه ی فارسی است که میخوانم، به اندازه کافی با کتابها و مجلات فرهنگی سر و کار دارم. آنچه میخوانم به قلمروی دیگر مربوط است، چون کارم چیزی دیگر است، حاشیه نروم، حرفهایی دارم، از حرفها شروع کنم آن هم به ترتیب و در پی ارقام:
- کلمه فوتبالیست را از کجا آورده اید؟ در فارسی کلماتی ساخته ایم مثل “فیلمساز”، در اینجا ریشه ی یک فعل را گرفته ایم و دنبال یک واژه ی فرنگی گذاشته ایم اما در ترکیب این کلمه تابع دستور زبان خودمان بوده ایم. شما “فوتبالیست” را از فرنگیها گرفتید و یا با ابتکار خود ساخته اید؟ برای ما ساخته اید و یا به خاطر آنان؟ و تابع چه دستوری؟ همین طور واژه “گلر” را؟
- آیا بهتر نیست پارهای را با حروف لاتین هم بنویسید؟ البته خوانندگان شما میدانند ” جرج بست” را چگونه تلفظ کنند. اما “Everton” را چطور؟ بارها شنیدیم که این نام را ارتون (به ضم الف و سکون را) تلفظ کرده اند.
- نویسندگان شما گاه مینویسند “سنتر فوروارد” و گاهی “سانتر فوروارد”. یک بار “بریان کید” و بار دیگر “بارایان کید”. آیا تلفظ کلمهای واحد آن هم در این گونه موارد همیشه همان نیست؟
- صبح شنبه در کیهان ورزشی میخوانیم که روز پیش تماشاگران امجدیه بیست و پنج هزار نفر بوده اند، عصر در صفحه ورزشی روزنامه کیهان، سخن از بیست هزار نفر در میان است. آیا برای تعیین ارقام درست راهی نیست؟ مگر تعداد بلیتهای فروش رفته را نمیتوان پرسید؟
- قیمت بلیتهای امجدیه بر چه مبنایی بالا و پایین میرود؟ یک روز پنج شنبه بهای بلیت زیر جایگاه صد ریال است و درست فردای آن روز قیمت آن به دویست ریال میرسد، چه حسابی در کار است؟ اگر اهمیت مسابقه مطرح باشد پس با این همه تیم که بازی هر کدام در سطح خاصی است، قیمت بلیت زیر جایگاه باید پنج ریال و پانصد ریال نوسان پیدا کند، نکند عوامل جوی هم موثر باشد، خودتان میدانید که در سرزمینهای دیگر بهای بلیت مسابقات نمیتواند چنین نوسانهای تند و نا بهنگامی داشته باشد.
- چه میشد اگر ما بهای اشتراک بلیتهای مسابقات را به فدراسیون و یا باشگاه ها میپرداختیم و آن ها بلیت مسابقه را برای ما میفرستادند، چه موانعی بر سر راه موضوع اشتراک هست؟ در کشورهای پیشرفته چه میکنند؟
- چرا بلندگوی امجدیه قبل از هر مسابقه اسامی بازیکنان و داوران را اعلام نمیکند، مگر این کار چقدر وقت گوینده را میگیرد؟ این را چطور باید یادآوری کرد؟
- جمعهها درست در همان وقتی که در امجدیه مسابقه ی فوتبال در جریان است، تلویزیون ملّی فیلم مسابقات فوتبال را پخش میکند. آیا مسئول برنامه ی ورزشی تلویزیون تا این حد از آن چه در زمینه ی ورزشی میگذرد بی خبر است؟ و نمیداند که علاقه مندان واقعی برنامه ی او همان تماشاگران امجدیه اند؟ اگر میسر است این را از مجله گوشزد کنید.
- آیا بهتر نیست کیهان ورزشی هر هفته برنامه ی مسابقات فوتبال را به اطلاع خوانندگان خود برساند؟ این کاری بود که در گذشتهها میکرد و کاری درست بود، انگار جواب خود را باید در بی نظمی کار فدراسیون جستجو کنم؟
- مفسرین ورزشی که زیر جایگاه مینشینند تا آن جا که ما دیده ایم، کمتر به جریان بازی توجه دارند، حرف میزنند، شوخی میکنند، میخندند. تفسیر و گزارش آنان تا چه میزان میتواند دقیق باشد؟ وقتی تمام دقایق بازی را در مجلهای شرح میدهند، جز این که فکر کنم از روی نوار مسابقه نوشته اند چارهای ندارم. آیا چنین نیست؟ و یا این که من قادر نبودم در جمع پر هیاهوی خبرنگاران، نویسندگان دقیق و تیزبین را هم زیر نظر داشته باشم؟
- چرا هیچ وقت کار یک داور را بررسی نمیکنید و همه جنبههای خوب و بد آن را باز نمینمایید؟ مگر انتقاد درست داوری مجاز نیست؟ چه کس باید داور را به خوب و بدش آگاه کند؟ اگر باز نمودن لغزشهای یک داور اعتقاد مردم را نسبت به او سست میکند، چه بهتر که این اعتقاد سستی گیرد. چرا باید مردم به داور بد، اعتقاد بی جهت داشته باشند؟ اما جنبه مثبت قضیه را هم در نظر باید گرفت. شاید انتقاد اصولی شما مددکار داور بود و قدرت داوریاش را افزونی دهد، همیشه این تماشاگران نیستند که در سر راه داوری خوب، سنگ میاندازند. مگر همین داور مسابقه تاج – عقاب (در روز جمعه اول بهمن ماه) اعصاب همه ما را در امجدیه به بازی نگرفت. از شما میپرسم، اگر همین داور باز هم داوری یک مسابقه را به عهده بگیرد و سطح داوریاش همان باشد، واکنش کیهان ورزشی چه خواهد بود؟ تعبیر “داوری ضعیف” و یا “داوری پر سوت” ارزش انتقادی ندارد، این را قبول کنید.
- جزو مبانی انتخاب مرد فوتبال سال، اخلاق و نیک رفتاری را نیز به حساب آورده اید. اما فکر نمیکنید مرد فوتبال نمیتواند لزوما مرد اخلاق هم باشد؟ چه بهتر که یک بازیکن خوب خصایص اخلاقی خوب هم داشته باشد اما شما میخواهید در عرصه فوتبال قهرمان اسطوره انتخاب کنید. توجه به شایستگی اخلاق انتخاب شما را مشکوک میکند. درست مثل این خواهد بود که تابلوی بد یک نقاش را به خاطر اخلاق پسندیده نقاش آن در خور ستایش بدانید، با معیارهای اخلاقی، نه هنر را میتوان سنجید و نه ورزش را، خود بهتر میدانید که چه بسیارند بازیکنان خوب که خشن و عاصی و پر خاشگرند. جرج بست چندان ملایم و نیک رفتار نیست با این همه توپ طلایی میگیرد. وقتی که در چند شماره کیهان ورزشی نظریات مربیان و داوران را برای انتخاب مرد فوتبال میخواندم، چند سوال را برای خود مطرح کردم: این آقایان متخصصان تا چه پایه در جریان مسابقات هستند؟ آیا بستگی آنان به باشگاه خاص و یا دوستی شان با افرادی معین در اظهار نظرشان بی تاثیر بوده است؟ آیا توجه به عامل اخلاقی نیز سابقه ورزشی پایههای این انتخاب را تا حدی سست نکرده است؟ هیچ کدام از این آقایان به بازی خوب اکبر افتخاری توجه نداشته اند اما از مصطفی عرب نام برده اند که بازیکنی است متوسط ولی با انضباط و یا همایون بهزادی که در شرایط امروزی بازیاش ضعیف است. اگر انتخاب مرد فوتبال “سال” مطرح است، انگار نباید روی سوابق یک بازیکن تکیه کرد.
- با تعصب بی پایه چه باید کرد؟ هم راننده تاکسی طرفدار تیم پرسپولیس است، هم شاگرد بقال، هم دانشجو و هم کارمند اداره. بسیار خوب، هر کس میتواند علاقهاش را به چیزی ببندد، اما علاقه داشتن هم دلیل منطقی میخواهد. اهالی منچستر حق دارند طرفدار تیمهای شهر خود باشند، مردم لیدز بجاست که تیم خود را دوست بدارند، ساکنان چلسی طبیعی است که بیش تر از تیم خود دفاع کنند. اما در شهر شما و من، یک بت همگانی پیدا میشود، دلبستگی مسری است و طرفداری، اتفاقی و بی دلیل صورت میگیرد. خواهید گفت: چه اشکالی دارد؟ حرفی ندارد، اما وقتی که در امجدیه نشسته اید، این طرفداری و تعصب محیطی نامطلوب ایجاد میکند و شما نمیتوانید به دلخواه تماشا کنید. من هم مثل شما از تیم پرسپولیس بازیهای خوبی دیده ام اما سرانجام- مثل کسان دیگری که میشناسم – تصمیم گرفتم روزهایی که تیم پرسپولیس بازی دارد به امجدیه نروم. شور و هیجان تماشاگر چیزی گیرا و پسندیده است و اگر نباشد میدان ورزشی نه جان دارد و نه معنی، تشویق بی حساب تماشاگران، بچههای پرسپولیس را نمایشگر و شاید خود نما بار آورده است. اینان از تماشاگران آشنای خود کمبودی بزرگ دارند، انگار احساس غریبی میکنند. وقتی که قیافه گریان همایون بهزادی را پس از مسابقه در مسجد سلیمان روی صفحه کیهان ورزشی دیدم، با خودم گفتم چه چیز جز تر و خشک کردن تماشاگران تهرانی، این بچه را چنین عزیز دردانه بار آورده است؟ زیاد نوشتم این را میدانم، اما اگر بگویم این تنها نامهای است که در تمامی عمرم به یک نشریه ورزشی نوشته ام، شاید مرا از این اطناب معذور دارید.
مجموعههای صوتی زنده یاد خسرو شکیبایی با اشعار سهراب سپهری
- آلبوم حجم سبز
- آلبوم پری خوانی
- آلبوم مهربانی
- آلبوم نامه ها
- آلبوم صدای پای آب
- آلبوم سهراب
آلبوم مینای مهتاب: این اثر نیز مجموعهای است شامل دو حلقه لوح فشرده صوتی خوانش ۳۰ قطعه از سرودههای سهراب سپهری است: از دفترهای «صدای پای آب»، «حجم سبز»، «مرگ رنگ»، «زندگی خوابها»، «آوار آفتاب» و «ما هیچ ما نگاه» با اجرای مهرداد محمدپور. در آلبوم بعدی مینای مهتاب نیز، تعداد دیگری از سرودههای سهراب سپهری به علاقهمندان، ارائه شد که از آن جمله میتوان به شعر مسافر اشاره کرد؛ تا در مجموع خوانش نیمی از هشت کتاب او کاور شود.
بیشتر بخوانید: خسرو شکیبایی: مروری بر آثار و زندگی
چهار قطعه از آلبوم صوتی مینای مهتاب با عناوین «ندای آغاز»، «واحهای در لحظه»، «آب»، «سوره تماشا» و «در گلستانه» منتشر شده است. این اثر را هوشنگ کامکار ساخته و تلاش کرده راوی تابلوهای نقاشی سهراب باشد. این اثر ۱۴ قطعهای را شهرام ناظری خوانده است. نکته جالب این آلبوم، دکلمه خوانی احمدرضا احمدی روی شعرهای سهراب سپهری است. همچنین آیدین آغداشلو نیز جلد آلبوم «در گلستانه» را طراحی کرده است.
آلبوم آب روان: این آلبوم قرار بود در آغاز «صدای پای آب» باشد. در آلبومِ «آب روان» قطعههایی مانند «اهل کاشانم»، «من به مهمانی دنیا رفتم»، «باغ ما» و «نور و ظلمت» است.
خانه دوست کجاست: این آلبوم عنوان آلبومی از علیرضا افتخاری و مهدی تاری است که زمستان ۱۳۹۲ در مؤسسهی نغمههای ماندگار ایرانیان منتشر شد. این آلبوم با صدای علیرضا افتخاری و آهنگ مهدی تاری بر اساس شعرهای سهراب سپهری، منتشر شد. از جمله تصنیفهای این آلبوم میتوان به «آب را گل نکنیم»، «در گلستانه» و «خانه دوست کجاست» اشاره کرد.
مسافر شکیبایی: آلبوم موسیقی «مسافر» با صدای زندهیاد «خسرو شکیبایی» با محوریت اشعار سهراب سپهری و به آهنگسازی و تنظیم محمدرضا احمدیان در اسفند ماه ۹۵ منتشر شد. زندهیاد خسرو شکیبایی در این اثر، اشعار «سهراب سپهری» را روایت میکند.
پیش از این نیز این دکلمهها در آلبومی با ۱۶ آهنگ به نام سهراب و با صدای خسرو شکیبایی منتشر شده بود و شامل آهنگهای رگ پنهان، منظومه مسافر، سهراب قشنگ، سهراب حماسه، سهراب هفتساله، سهراب روشن، سهراب تغزل، سهراب مسافر، آب، واحهای در لحظه، جنبش واژهزیست، سایبان آرامش ما ماییم، سهراب، به باغ همسفران، صدا کن مرا و غربت است.
ابیات تنهایی احمدی: آلبوم ابیات تنهایی دکلمهی زیبایی از اشعار سهراب است که با صدای احمدرضا احمدی و آهنگسازی فریبرز لاچینی. ندای آغاز، نیلوفر، سفر، بیپاسخ، شاسوسا، واحهای در لحظه، روشنی، من،گل،آب، آفتابی، به باغ همسفران، دوست، پرهای زمزمه و مسافر قطعات این آلبوم است.
از اهالی امروز: دکلمهی اشعار سهراب سپهری با صدای مهرداد اسکویی و با آهنگسازی رضا ناژفر گزیدهای ۱۳ قطعهی منتشر شد.
قطعات پراکنده: قطعات دیگری از سهراب سپهری نیز بودهاند که از آن جمله میتوان به «تصنیف نیایش» استاد محمد شجریان در آلبوم سرود مهر، آهنگ «زیر بارون» از آلبوم «حال من بی تو» با صدای علیرضا عصار که بخشی از شعر صدای پای آب را در آن گنجانده، آهنگ «سپید و سیاه» از آلبوم فاصله محمد اصفهانی، آوای عشق و… اشاره کرد.
پیشنهاد میشود سوگنامهای که زنده یاد شاهرخ مسکوب در کتابی با عنوان در سوگ و عشق یاران در فراق سهراب سپهری نوشته است حتماَ بخوانید. این کتاب را انتشاران فرهنگ جاوید در سال ۱۳۹۷ چاپ کرده است.
“دیروز سهراب مرد آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. در مرگ دوست چه میتوان گفت؟ مرگ که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشمهای گرسنه و همیشه بیدار نگاهمان میکند، یکی را هدف میگیرد و بر او میتابد ذوب میکند و کنارمان خالی میشود مردی که مثل زیر زمین، مرگی که مثل زمین زیر پایمان دراز کشیده و یک وقت دهن باز میکند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگهای سهراب میدود. تاخت و تازش را از زیر پوست میشد دید. چه جولانی میداد، و مرد، مثل سایهای رنگ میباخت و محو میشد.”
متن کامل شهر صدای پای آب از هشت کتاب
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان؛ و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را باد، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی “تکبیره الاحرام” علف میخوانم.
پی “قد قامت” موج.کعبه ام بر لب آب.
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر.”حجر الاسود” من روشنی باغچه است.اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی، … میدانم
پرده ام بی جان است.
خوب میدانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک “سیلک”.
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.پدرم پشت دو بار آمدن چلچلهها، پشت دو برف.
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی.
پدرم پشت زمانها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود.
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟پدرم نقاشی میکرد.
تار هم میساخت، تار هم میزد.
خط خوبی هم داشت.باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه.
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز، میجویدم در خواب.
آب بی فلسفه میخوردم.
توت بی دانش میچیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش میشد.
تا چلویی میخواند، سینه از ذوق شنیدن میسوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره میچسبانید.
شوق میآمد، دست در گردن حس میانداخت.
فکر، بازی میکرد.
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود.
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه.
من به باغ عرفان.
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک.
تا هوای خنک استغنا.
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن.
تا چراغ لذت.
تا سکوت خواهش.
تا صدای پر تنهایی.چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو میکرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر میزد.
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون میکوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در میرفت آواز چکاوک میخواست و سپوری که به یک پوسته خربزه میبرد نماز.برهای دیدم، بادبادک میخورد.
من الاغی دیدم، ینجه را میفهمید.
در چراگاه “نصیحت” گاوی دیدم سیر.شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: “شما”
من کتابی دیدم، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم، از جنس بهار.
موزهای دیدم دور از سبزه.
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقهی نومید، کوزهای دیدم لبریز سوال.قاطری دیدم بارش “انشا”
اشتری دیدم بارش سبد خالی ” پند و امثال”.
عارفی دیدم بارش ” تنناها یا هو”.من قطاری دیدم، روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم، که سیاست میبرد (و چه خالی میرفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد؛ و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک.
خالهای پر پروانه.
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین میآید؛ و بلوغ خورشید؛ و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.پلههایی که به گلخانه شهوت میرفت.
پلههایی که به سردابه الکل میرفت.
پلههایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات.
پلههایی که به بام اشراق.
پلههایی که به سکوی تجلی میرفت.مادرم آن پایین
استکانها را در خاطره شط میشست.شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را میکرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی میبست.
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد.
کودکی هسته زردآلو را، روی سجاده بیرنگ پدر تف میکرد؛ و بزی از “خزر” نقشه جغرافی، آب میخورد.بند رختی پیدا بود: سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب.
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی.
مرد گاری چی در حسرت مرگ.عشق پیدا بود، موج پیدا بود.
برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاختهها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه زن.
بوی تنهایی در کوچه فصل.دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز:
جنگ زیبایی گلابیها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ “نازی”ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه ” دفع آفات”.
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر ” لوله کشی”.
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک، یک توپ.قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب.
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست “دولت”.
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان میرفت.
جغد در “باغ معلق ” میخواند.
باد در گردنه خیبر، بافهای از خس تاریخ به خاور میراند.
روی دریاچه آرام “نگین”، قایقی گل میبرد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشتها را، کوهها را دیدم.
آب را دیدم، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم؛ و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم؛ و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم.اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب، من با تب
خانهای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را میشنوم؛ و صدای ظلمت را، وقتی از برگی میریزد؛ و صدای، سرفه روشنی از پشت درخت.
عطسه آب از هر رخنه سنگ.
چکچک چلچله از سقف بهار؛ و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهایی؛ و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق.
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را میشنوم
و صدای، پای قانونی خون را در رگ.
ضربان سحر چاه کبوترها.
تپش قلب شب آدینه.
جریان گل میخک در فکر.
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را میشنوم
و صدای، کفش ایمان را در کوچه شوق؛ و صدای باران را، روی پلکتر عشق.
روی موسیقی غمناک بلوغ.
روی آواز انارستان ها؛ و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب.
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی.
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با، سرنوشتتر آب، عادت سبز درخت.روح من در جهت تازه اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدن بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان، میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد؛ و نمیخندم اگر فلسفهای، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را، میشناسم.
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید.
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد.
ماه در خواب بیابان چیست.
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت، زیر دندان هم آغوشی.زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ.
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، که در دهان گس تابستان است.
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا.
لمس تنهایی “ماه”، فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی “مجذور” آینه است.
زندگی گل به “توان” ابدیت.
زندگی “ضرب” زمین در ضربان دل ما.
زندگی “هندسه” ساده و یکسان نفسهاست.هر کجا هستم، باشم.
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت؟من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست؛ و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگیتر شدن پی در پی.
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.رختها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم؛ و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد؛ و نگوییم که شب چیز بدی است؛ و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ؛ و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز.صبحها نان و پنیرک بخوریم؛ و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام؛ و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت؛ و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید
و کتابی که در آن پوست شبنمتر نیست
و کتابی که در آن یاختهها بی بعدند؛ و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد؛ و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون؛ و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت؛ و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت؛ و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت؛ و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون میشد؛ و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها؛ و نپرسیم کجاییم.
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را؛ و نپرسیم که فواره اقبال کجاست؛ و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است؛ و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمیخواند.
پشت سر باد نمیآید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون میریزد.لب دریا برویم.
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب، ماه میآید پایین.
میرسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر میخواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است؛ و فزونتر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا مینوشد.
گاه در سایه است به ما مینگرد؛ و همه میدانیم
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است.)در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا میشنویم.پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفشها را بکند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.کار ما نیست شناسایی “راز” گل سرخ.
کار ما شاید این است
که در “افسون” گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبحها وقتی خورشید، در میآید متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای “هستی”.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر.
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پایتر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست…
سروده هاش عالیه