نقد فیلم Elle ساختهی پل ورهوفن؛ لحظات گم شده
فیلم Elle آخرین ساختهی پل ورهوفن Paul Verhoeven کارگردان هلندی تبار فیلم موفقِ غریزهی اصلی است که داستانی تراژیک، خشن و هیجان انگیز را در قالب تریلری جنائی به تصویر میکشد. گره افکنی و حادثهی اصلی فیلم در دقایق ابتدائی فیلم بعد از تیتراژ اتفاق میافتد تا مخاطب را در شوکی ناگهانی فرو برد و او را میخکوب و با نقشی فعالانه برای پیش بینی و همراهی ادامهی ماجرا ترغیب کند. در ادامه با نقد فیلم Elle با نت نوشت همراه باشید.
نقد فیلم Elle ساختهی Paul Verhoeven
در نقد فیلم Elle، برخلاف دیگر فیلمهائی از این دست که با مضمون تجاوز روایت میشود، ورهوفن نوع روایت داستان را تنها بر شناسائی متجاوز یا چگونگی انعکاس آن در جامعه یا در خانواده و در میان همکاران زن قربانی میشل لبلانک (ایزابل هوپر)، متمرکز نمی کند بلکه در اقدامی هوشمندانه چگونگی کنار آمدن میشل را با ماجرای تجاوز برجسته میکند و انتقامی که به شکلی کاملاً شخصی و بدون دخالت قانون یا عواملی بیرونی، آن را به سرانجام میرساند و در کنار آن به شخصیت پردازی منسجمی از میشل بعنوان قهرمانی شرور میرسد. بعد از تجاوزی که در ابتدای فیلم انجام میگیرد میشل کنترل خود را خیلی زود به دست میآورد و روند عادی زندگی خود را در پیش میگیرد و از ماجرای پیش آمده با کسی صحبت نمی کند.
در سکانس های بعدی از نقد فیلم Elle با زنی مقتدر مواجهایم که مدیریت یک شرکت بازی سازی را به همراه آنا دوست صمیمی اش به عهده دارد و در کشاکش و درگیری با پسر، مادر، شوهر سابقش و نقطهی تاریک و کلیدی زندگی سرد و خشونت بارش (پدری که قاتلی سریالی است و در کودکی میشل دفن شده است) به سر میبرد. میشل لبلانک شخصیتی قدرتمند و متکی به نفس را به نمایش میگذارد که بعد از آن حادثهی تلخ در کودکیش با نگاهی پوچ در عکس ها، موفق میشود از عمق باتلاقی که ناخواسته در آن اسیر شده، خود را بیرون بکشد و انتقام خود را از دنیائی بی معنی و سراسر از درد و رنج بگیرد و تبدیل به فرد موفقی شود. شخصیتی که از ویژگی های اساسی آن شجاعت و خطر کردن های مداوم، تجربهی موقعیت های جدید و دشوار و اتکا بر نیروی اراده و قدرت فردی است که شخصیت میشل را به ابرمرد نیچه ای نزدیک میکند.
بیشتر بخوانید: نقد فیلم The Handmaiden خدمتکار ساختهی پارک چان ووک؛ انتقامی زنانه
بیشتر بخوانید: نقد فیلم Happy as Lazzaro ساختهی آلیس رورواچر ؛ شوالیهی تاریکی
نیچه معتقد است:
– با خطر زندگی کن و همیشه در جنگ مدام عمر گذار. آن که میخواهد صانع و سازنده باشد، لازم است نخست ویران کننده باشد. باید همهی ارزش های دیرین را از بین ببرد.
نیچه قدرت اراده را که در وجود شخصیتی جنگ آور و شجاع نمود مییابد ستوده است و چنین میگوید:
– من قدرت اراده را طبق مقدار مقاومتی که میتواند نشان دهد و مقدار رنج و شکنجه ای که میتواند تحمل کند و بداند که چگونه متوجه نفع خود گردد میسنجم و با ملامت به بدی و رنج وجود اشاره نمی کنم، بلکه این امید را در دل میپرورانم که زندگی بیش از آنکه تاکنون بوده، آکنده از رنج شود.
بیشتر بخوانید: نقد فیلم The Ballad of Buster Scruggs اثر برادران کوئن ؛ رکوئیم
در نقد فیلم Elle بر پایهی چنین استنباطی از جهان هستی است که میشل دقایقی بعد از فاجعهی تأسف آور تجاوز از جا بر میخیزد، خانه اش را تمیز میکند، به حمام میرود و در آرامش شام سفارش میدهد و زندگی را ادامه میدهد. کسی که در سنین حساس کودکی با چنان فاجعه ای (کشتار جمعی از سوی پدرش) مواجه شده، درد و رنج زندگی را با گوشت و پوست و استخوان چشیده و بعد از آن خودش را برای هر جنگ نابرابر دیگری آماده کرده است. بعد از فاجعهی تجاوز، میشل با نابه سامانی های روحی-روانی دیگری نیز مواجه است، ضربه خوردن از پسرش و دوست دخترش، رابطهی مادرش با پسری جوان و تحقیر مادر از سوی میشل که به مرگ مادرش میانجامد، مرگ پدر که با شنیدن خبر آمدن میشل به زندان خودش را میکشد، خیانت میشل به بهترین دوستش آنا (آن کونسینی) و از دست دادن او، انتشار انیمیشنی با محوریت شخصیت میشل که مورد تجاوز واقع شده از طرف یکی از مورد اعتمادترین شاگردانش و واپسین رویاروئی ال با پاتریک (متجاوز) که به مرگ پاتریک میانجامد و در تمام این لحظات میشل ذره ای در مقابل این ناملایمات و فشارهای روانی وا نمی دهد و مثل همیشه زندگی اش را در کمال قدرت و اقتدار ادامه میدهد؛ گوئی هیچ اتفاق بغرنجی رخ نداده و قرار هم نیست رخ دهد. در نقد فیلم Elle گفتنی است، میشل به مثابهی شخصیتی تنها و منحصربفرد است که همه حتا گربهی خانگیش هم او را طرد کرده و تنها گذاشته اند اما او محکوم شده است جوابگوی نیازهای معقول و نامعقول تمام اطرافیانش باشد و دست آخر تنها و سرخورده با قدمهائی استوار اما اندوهگین و با نفرت و خشمی فروخورده در گورستانی متروک به زندگی ادامه دهد و به هستی بپیوندد. عنوان فیلم تحت عنوان Elle (او) هویت میشل را گرفتار شده در تنهائی و قربتی عمیق نشانه میرود که باری تراژیک دارد.
بیشتر بخوانید: تحلیل فیلم Ghost Dog: The Way of the Samurai اثر جیم جارموش
در ادامهی نقد فیلم Elle اراده ای که نیچه آن را مطرح میکند مترادف میشود با قدرت؛ یعنی اراده ای که اخلاق مترادف آن را محکوم میکند. بر پایهی همین ایدئولوژی است که میشل نزد دوستان و خانواده و جامعه محکوم میشود و رفتارها و اعمالش در اوج خشونت و تهی از احساس به رفتاری فاشیستی مبدل میشود که بر پایهی آن ضعیفان باید به خدمت قدرتمندان در آیند. میشل به مثابهی قهرمان آرمانی نیچه ای، قهرمانی است که قدرتش را در همه جا و با بی پروائی مداوم به کار میگیرد. قهرمان از خودش راضی است، از قدرت خود و تظاهرات آن لذت میبرد و باید دلی از سنگ داشته باشد و باید فضائل مورد نظر مسیحیت مانند ترحم و شفقت را که بن مایهی احساسات ضعیفان و فرودستان است از روح خود دور کند.
در نقد فیلم Elle همان طور که در فیلم آشکار است تقابل میان مسیحیت که نمونهی بارز آن پدر میشل و نمونهی افراطی آن همسر پاتریک (فرد متجاوز) است به کرات دیده میشود و در آخر همسر پاتریک بر پایهی ایمانی که دارد میتواند پاتریک را ببخشد و از آن خانه نقل مکان کند و گذشته را به باد فراموشی بسپارد و به زندگی ادامه دهد؛ در حالیکه میشل بر پایهی قدرت و ایمان به اراده ای فردی میتواند بخشندگی اش را با دادن چیزی که روح عذاب کشیدهی پاتریک نیازمند آن بود به اثبات برساند و در نهایت با اقتدار در همان خانه ای زندگی کند که کابوس روح عذاب کشیدهی پاتریک در آن زنده است. اما میشل با زخم است که میتواند شخصیت آسیب دیده اش را قوی تر کند و حقش را از نیروهای شرور جهان بستاند. از طرفی نقطهی مقابل میشل به مثابهی ضدقهرمانی که در بطن خود قهرمانی را میپروراند یک ضدقهرمان بیمار و سادیست است که باب بحث در مورد رفتار سادیستی و در مقابل آن رفتار مازوخیستی را میگشاید. ساد در کتاب فلسفه در اتاق خواب میگوید:
بیشتر بخوانید: تحلیل فیلم Nocturnal Animals حیوانات شبگرد اثر تام فورد
– درد بر عواطف ما بیشتر اثر میگذارد تا لذت و خوشی…
و در جائی دیگر مینویسد:
– برای رساندن خوشیها به سر حد کمال یا قدرتمندترین یا زشت ترین کلمات را باید بر زبان آورد و کفر آمیزترین آنها، پر دوام ترین آنهاست.
بر مبنای طبقه بندی dsm4 (یکی از کتب مرجع در زمینهی روانشناسی) خصوصیات بیماری پارافیلیا که پاتریک به آن مبتلاست به شرح زیر است:
- استفاده از اشیائی که باعث تحریک جنسی میشوند.
- رفتاری که هنگام فعالیت جنسی باعث زجر بردن یا احساس حقارت خود شخص یا شریک جنسی وی میشود.
- انجام اعمال جنسی با خردسالان و یا شخصی که رضایت به فعالیت جنسی ندارد (مثل تجاوز به عنف)
مارکی دوساد که اولین بار کرافت ابینگ از پیشگامان علم روانشناسی واژهی سادیسم را بعد از مرگ وی دربارهی وی و نمونه های مشابه وی به کار برد، سردم دار این نوع اختلال رفتار جنسی است. والدین دوساد او را در کودکی رها کرده بودند و شاید این کمبود محبت و نیاز به آن هرگز جبران نشده بود. سرکوب و واپس زدگی احساسات در دوران بلوغ در خانواده های خودکامه که باعث محرومیت از خلاقیت، پیدایش عقدهی ادیپ، ترس از اختگی در افراد مذکر و احساس حرمان، گناه و ناتوانی میشود و سرانجام موجب پیدایش خشونت و پرخاشگری و سادومازوخیسم میشود میتواند به صورت خیال پردازی های عجیب فاشیستی یا رفتار سادیسدیک منجر شود.
بیشتر بخوانید: نقد فیلم Stalker ساخته آندری تارکوفسکی؛ وهم زمان
در ادامه نقد فیلم Elle باید گفت فروید در تبیین نوع انحراف افراد سادیست و مازوخیست بحثی دارد در باب جنسیت زدائی و جنسیت یابی که با عامل کلیدی تکرار ادامه مییابد و به حیات فاجعه آمیز خود ادامه میدهد. فروید نشان داد که چگونگی شکل گیری من خودشیفته و ابرمن، هر دو مستلزم نوعی جنسیت زدائی است. کمیت معینی از لیبیدو خنثی میشود و به نیروئی تفکیک نشده و کاملاً سیال بدل میگردد. به نظر میرسد فرایند جنسیت زدائی در هر مورد عمیقاً متفاوت است. در مورد نخست این فرایند معادل نوعی فرایند ایدئال سازی است که احتمالاً قوهی تخیل در من را شکل میدهد. در دومی جنسیت زدائی معادل یکی شدن (desexuallization) است که میتواند آن رابه سازندهی قوهی تفکر در ابرمن دانست.
جنسیت زدائی واجد دو تأثیر ممکن بر عملکرد اصل لذت است یا موجب اختلالات کارکردی میشود که بر نحوهی اعمال این اصل تأثیر میگذارند و یا والایش یا تصعید غرایز را ترغیب میکنند که به واسطهی آن آدمی در جهت نوع متفاوتی از رضایت و خرسندی، قلمرو لذت را پشت سر میگذارد. در مورد انحراف (Perveslon) فرایند جنسیت زدائی حتی بارزتر از موارد روان رنجوری و والایش است. این فرایند با سردی فوق العاده ای عمل میکند؛ لیکن توسط نوعی جنسیت یابی مجدد (resexualization) همراهی میشود که به هیچ وجه جنسیت زدائی را خنثی و باطل نمی کند زیرا در ساحت یا بعدی جدید عمل میکند که به یک اندازه از عرصهی اختلالات کارکردی و از حیطهی تصعیدها یا والایشها به دور است؛ وضع چنان است که گوئی عنصر جنسیت زدائی شده مجددا جنسیت یابی میشود و با این حال جنسیت زدائی اولیه را به شکل متفاوت در خود حفظ میکند.
بیشتر بخوانید: تحلیل فیلم Annihilation نابودی ساخته ی الکس گارلند
این امر توضیح میدهد که چرا سردی، ویژگی اصلی و ذاتی ساختار انحراف است؛ این سردی هم در بی احساسی فرد سادیست حضور دارد (در هیئت نظریه) و هم در ایدئال فرد مازوخیست (در هیأت فانتزی یا خیال). هر چه سردی جنسیت زدائی عمیق تر باشد، فرایند جنسیت یابی مجدد فرد منحرف نیز قوی تر و گسترده تر خواهد بود و از این روست که ما نمی توانیم انحراف را بر حسب شکستی صرف در فرایند جذب ادغام (فرد در جامعه) تعریف کنیم. ساد همواره کوشید نشان دهد که هیچ شوقی، اعم از جاه طلبی سیاسی، حرص و طمع مالی و … بری از شهوت نیست نه به این معنا که شهوت سرچشمهی آن است بلکه بیشتر از آن رو که شهوت در نقطهی اوج آنها ظاهر میشود، یعنی زمانی که شهوت به عامل جنسیت یابی مجدد و آنی آنها بدل میشود.
در نقد فیلم Elle اگرچه سردی فرد مازوخیست تماماً متفاوت از سردی فرد سادیست است اما در مازوخیسم نیز فرایند جنسیت زدائی به همین میزان پیش شرط جنسیت یابی مجدد آن است. امری که در نتیجهی آن همهی اشتیاقات آدمی، نسبت به پول مقام و غیره دگرگون گشته و خادم مازوخیسم میشوند. چنین رفتاری در فیلم نیمفومانیاک اثر لارنس فون تریر قابل شناخت و بررسی است. درد مازوخیستی متکی بر پدیدهی انتظار و وابسته به کارکردهای تکرار و تکرار مداوم است که از ویژگی های انتظار محسوب میشوند. رازی ژرف در bis repetita (تکرار) نهفته است.
بیشتر بخوانید: نقد فیلم A Star Is Born کاری از بردلی کوپر ؛ شیمی بالای عشق
در پس خشم و هیاهوی سادیسم و مازوخیسم نیروی خوفناک تکرار دست اندرکار است. نوعی زندگی منحرف که خود را آن چنان تکرار میکند و به این تکرار ادامه میدهد تا در سقوط و نیستی فرو میرود. با گذر از شخصیت متجاوز که الگوی کامل شخصیت سادیست و پارافیلیاست، خود شخصیت میشل نیز تا حدودی هم از نوعی اختلال سادیسم رنج میبرد و هم مازوخیسم. میشل که نمی تواند بر پایهی اخلاق نیچه ای شخصیت های ضعیف را تحمل کند، رفتاری تحقیرآمیز و خودمحورانه با آنان در پیش میگیرد. دوساد معتقد بود اشخاص باید دقیقاً از تمایلات خودخواهانه و لذت طلبانهی خود با تمام قدرت و برتری و بدون احساس هیچ گونه گناهی تبعیت کنند. میشل نیز نمونهی کامل این نوع شخصیت است. او رفتاری بی پروا و آزاد در مقابل انگیزهها و تمایلات جنسی اش در پیش میگیرد و حتا در مقابل اعتراض دوست صمیمی اش آنا که از خجالت میگوید، پاسخ خودمحورانه و سرکشی میدهد:
– خجالت اصلاً قدرت قوی ای نیست که جلوی مارو بگیره که این کارارو نکنیم… باور کن.
بیشتر بخوانید: نقد فیلم Loveless اثر آندری زویاگینتسف ، اون ساخته شده از اشتباهات منه و تقصیر خودش نیست
یا خود را در مواجهه با خطری قرار میدهد که بارها از آن آسیب دیده و مدام در انتظار مقابله با آن به سر میبرد و زمانی که با آن مواجه میشود تنها یک بار در رفتاری مازوخیستی خود را تسلیم متجاوز میکند و در پایان انتقام سختی از او میگیرد. در نقد فیلم Elle دوربین ورهوفن نیز همواره در دو صحنهی تجاوز نماهائی تخت و eye level می گیرد تا جهت گیری خود را مبنی بر تشابهات این دو پرسوناژ اثبات کند و هیچ کدام را بر دیگری برتری ندهد. در دنیای فیلم های فون تریر نیز همچون ورهوفن با خشونتی افسارگسیخته مواجهیم و وجود مفهومی تحت عنوان شر و بدی. از دیدگاه فون تریر هر آدمی لایه های متفاوت هستی شناختی existentiality دارد و بدی در وجود همهی انسانها هست حتی زمانی که آنها به شکل فرشتگانی پرهیزکار و انسان دوست بر ما ظاهر میشوند. این تفکر بیشتر در شخصیت گریس فیلم داگ ویل صادق است. اما ورهوفن در این فیلم گوئی به دیدگاهی معکوس از فون تریر دست مییابد. شخصیت شروری همچون میشل که در پایان با دیالوگ پایانی همسر پاتریک تبدیل به فرشته ای انسان دوست میشود:
– خیلی خوشحالم که چیزی رو بهش دادی که نیاز داشت…
در ادامهی نقد فیلم Elle نمی توان از بازی روان و درونی شدهی ایزابل هوپر در نقش میشل گذشت. بری کینگ دو نوع متد را در بازیگری تعریف و ارزش گذاری میکند. تقلید را به منزلهی رویکردی توصیف میکند که طی آن بازیگر دچار دگرگونی شدید میشود تا به نقش خود تبدیل شود. نوع دیگر، جائی است که بازیگران نقش خود را تقلید نمی کنند، بلکه سعی دارند همواره خودشان باشند، کینگ این نوع بازی را تجسم مینامد. تقلید که طی روندی از دگرگونی های شدید صورت میگیرد، متکی بر تفاوت است در حالیکه تجسم مجموعه ای از شباهت هاست. ایزابل هوپر با بازی قدرتمند خود نوعی از تجسم را به نمایش میگذارد که علاوه بر اینکه نقش را به درستی اجرا میکند، حضور شخص خودش نیز لحظه ای از نقش جدا نمی شود. در انتهای نقد فیلم Elle با دو شخصیت سرخورده و افسرده آنا و میشل از جانب مردان مواجهیم که به جای ارتباط و مراوده با جنس مخالف به ارتباط با هم پناه میبرند تا بار دیگر هم جنس گرائی و علل گرایش به homosexualitat بارز شود و پایانی معتدل و عاری از خشونت فیلم و مخاطبانش را بدرقه کند.
بیشتر بخوانید: نقد فیلم Boyhood ساختهی ریچارد لینکلیتر؛ مرزهایی بین واقعیت و مستند
منابع:
مقالهی غریزهی مرگ/ نوشتهی ژیل دولوز/ ترجمهی مراد فرهادپور
مقالهی حضور و غیبت (بازیگری در فیلم)/ نوشتهی پل مک دونالد/ ترجمهی علی عامری
گفتگوی رامین جهانبگلو با لارنس فون تریر/ دست و پا میزنم که بیشتر زنده بمانم/ ماهنامهی فیلم/ سال بیست و یکم/ شمارهی ۳۰۱
ازسایت خوبتون متشکرم. نقدمفیدی بود. همیشه ازبازی هنرمندانه خانم ایزابل هوپر لذت برده ومی برم. ایشان طوری درنقش خود فرو می رود که انگار نویسنده ، فیلمنامه را اختصاصی برای وی نگارش کرده این موضوع هم مختص به این فیلم نیست وهمیشه همین قدر زیبا بازی می کند. متاسفانه تنها یکی از فیلمهای هالیوودی ایشان را دیده ام که آنجا هم بازی قوی(اگرچه نقش منفی داستان راعهده داربود) ازوی شاهد بودیم .ایکاش محدویت زبان ولهجه وجود نداشت و وی درهالیوود بیشتر وقبل تر می درخشید .